نمایشگر دسته ای مطالب
معجزهی عشـق و محبت
معجزهی عشـق و محبت
ضمن عذرخواهی از خوانندگان همیشگی افق کویر، بهخاطر وقفهای که در ارائه و چاپ داستانهایی از کتاب «معجزه عشق و محبت» تألیف دکتر « باربارا دی آنجلیس » پیش آمد، داستان این هفته را تقدیم میکنم با عنوان : (( فروش حیوانهای کوچولو))
صاحب یک مغازه ، کاغذی جلوی در مغازهاش چسبانده بود که روی آن نوشته شده بود (( فروش حیوانهای کوچولو با تخفیف ویژه )).
نوشتههایی مانند این، معمولاً توجه بچههای کوچک را جلب میکند. یک پسر کوچک که نوشتهی روی در را خوانده بود، وارد شد و از صاحب مغازه پرسید :« قیمت حیوانهای کوچک چقدر است ؟» و مغازهدار جواب داد :« بین 30 تا 50 دلار »
پسر بچه دستش را در جیبش کرد و مقداری پول خُرد بیرون آورد و گفت : « من 2 دلار و 37 سِنت دارم. میتوانم به آنها نگاه کنم؟!» مغازهدار لبخندی زد و سپس سوتی کشید. در همان لحظه، حیوانی از لانه بیرون آمد و از راهرویی که در امتداد لانهاش بود عبور کرد. پنج گلولهی پشمی کوچولو او را دنبال میکردند. یکی از بچه حیوانها میلنگید و با فاصلهی زیادی از بقیه راه میآمد.
پسر بچه فوراً متوجه بچه حیوانِ لنگ، شد و گفت :
« چه بلایی سر آن حیوان کوچک آمده است ؟ »مغازهدار توضیح داد که دامپزشک، او را آزمایش کرده و متوجه شدهاست که این حیوان کوچولو، « حُفرهی لگنی » ندارد و به خاطر همین تا آخر عمر، پایش میلنگد ، او برای همیشه لنگ خواهد بود.
پسر بچه، هیجان زده شد و گفت :« من میخواهم همین حیوان را بخرم» مغازهدار گفت :« نه، لازم نیست بخری، اگر آن حیوان را میخواهی ، من آن را مجانی به تو میدهم.»
پسر بچه که کاملاً ناراحت به نظر میرسید ، مستقیم به چشمان صاحب مغازه، نگاه کرد و با انگشتش به او اشاره کرده و گفت :« من نمیخواهم شما او را همین طوری به من بدهید. او دقیقاً به اندازهی حیوانهای دیگر ارزش دارد و من میخواهم پول او را کامل پرداخت کنم. در واقع ، من الان 37/2 دلار به شما میدهم و سپس هر ماه 5 سنت میدهم تا زمانی که پول آن کامل شود.
مغازهدار گفت :« به هیچ وجه، نیازی نیست که این حیوان کوچولو را بخری. او هیچ وقت نمیتواند مانند حیوانهای دیگر ، بالا و پائین بپرد و با تو بازی کند.»
با این حرف، پسرک خم شد و پاچهی شلوارش را بالا کشید و پای چپش را به مغازهدارنشان داد. استخوان پای او کاملاً چرخیده و از محور اصلیاش خارج شده بود و برای راحت قدم برداشتن او، یک میلهی فلزی کنار پایش کار گذاشته بودند. پسرک به آرامی گفت :« من هم نمیتوانم مانند بقیه، بالا و پائین بپرم. این حیوان کوچولو، به کسی نیاز دارد که درد او را بفهمد!»
گردآوری : علی اصغر کلانتری