نمایش خبر نمایش خبر

در دوران اسارت دیدار پایانی با پدرم برایم حسرت شده بود

در دوران اسارت دیدار پایانی با پدرم برایم حسرت شده بود



به گزارش هفته نامه افق کویر؛ در شماره گذشته هفته نامه افق کویر خواندید که " حاج رمضان شمس الدینی" در سال 1345 در یکی از روستا های سرسبز شهرستان چشم به جهان گشود و دوران کودکی اش را در روستا کوچک گذراند؛ سپس برای گذراندن مقطع راهنمایی به معدن کوشک رفت. انقلاب که شروع شد او کلاس سوم راهنمایی بود در همان مواقع جنگ تحمیلی نیز آغاز شد، بنابراین او ترک تحصیل نمود و راهی جبهه شد. مدتی بعد برای اعزام به عملیات والفجر به روستا خود بازگشت و از خانواده خداحافظی نمود و راهی جبهه گردید و در عملیات والفجر شرکت نمود؛ که سپس این عملیات لو رفت و همه رزمنده ها اسیر…

روزهای جمعه لباس عربی "دیشداشه" باید بپوشید
" رمضان شمس الدینی" گفت: به دستور فرمانده عراقی ها قرار بر این شد که روزهای جمعه لباس عربی یا همان "دیشداشه" را بپوشیم چون این دستور از طرف عراقی ها بود ما هم خلاف آن را عمل می نمودیم و کسی لباس عربی نمی پوشید. آن موقع هم به زور متوسل می شدند ما اسیران هم تصمیم می گرفتیم شب جمعه که فردای آن روز قرار بود لباس ها را به اجبار بپوشیم لباس ها را پاره پاره می کردیم و با آن تکه پاره شده ی لباس یا پیراهن درست یا زیر شلواری آماده می نمودیم.
وی افزود: فردا که می شد و می گفتند که لباس های عربی را بپوشید همه لباس های پاره شده را نشان می دادیم. سربازان و درجه دار هم به شدت ناراحت می شدند و می گفتند که شما به لباس عربی توهین کرده اید و باید مجازات شوید چند روزی آزار و اذیت می‌کردند و بعد آرام می شدند.
وی ادامه داد: یک روز جمعه؛ برای اینکه به دستشویی برویم؛ حتما باید لباس دیشداشه را می پوشیدم و بنده شب قبل لباسی را که پاره کرده بودم را پوشیده و با یک نخ لباس را دور کمر خود بسته بودم در همین حال یکی از اسرا که لباس عربی نپوشیده بود سرباز عراقی آن اسیر را با من مقایسه کرد و گفت: ببین چگونه او لباس پوشیده و ناگهان بندی که دور کمرم بود را کشید و لباس عربی افتاد منم نیز پا به فرار گذاشته.

شمس الدینی عنوان کرد: از جا و مکان در آسایشگاه برای شما بگویم. برای هر نفر در آسایشگاه حدود سه وجب به پهنا دو متر به قد جا بود؛ هیچ کسی نمی‌توانست از این حدود بیشتر استفاده کند همیشه در سلول ها دعوا برای کمبود جا وجود داشت در آسایشگاه پیرمردی بود که اعصاب او بسیار ضعیف بود از بد حادثه یک جوان نادانی که از پیرمرد بدتر و اعصاب این جوان از پیرمرد ضعیف تر بود در کنار او جا خواب داشت آن ها هر روز برای جایگاه خواب خود با هم دعوا داشتند و یکدیگر را کتک می زدند و اسرا هم آن ها را از هم جدا می کردند؛ سپس آن ها را با هم آشتی می داند این دو به هیچ وجه با هم کنار نمی آمدند تا این که یک روز دوباره دعوا شد و این دفعه هیچ کدام از اسرا آن دو را از هم جدا نکرد آنقدر دعوا نمودند که دیگر هیچ کدام توان دعوا نداشتند.

هرکس اینجا بوده و این جوان و پیرمرد را از هم جدا نکرده از کافر بدتر است
وی اضافه کرد: خبر دعوای این دو به گوش" حاج آقا ابوترابی" رسید؛ سپس ابوترابی آمد و با حالت ناراحتی رو به جمعی که موقع دعوا ایستاده بودند و تماشا می کردند و هیچ کدام آن ها را جدا نکرده بودند گفت: هر کس که اینجا بوده و این دو را از هم جدا نکرده از کافر بدتر است.

ما باید از اسیران حفاظت کنیم
شمس الدینی گفت: تقریبا چند هفته ای این دو با هم دعوا نکردند زمانی که من حاج ابوترابی را که دیدم با شوخی به ایشان گفتم که: حاج آقا از آن روزی که این دو با هم دعوا کردند و هیچ کس آن ها را جدا نکرد دیگر با هم دعوا نکردند حاج آقا خندید و گفت: آقا جان ما باید از اسیران حفاظت کنیم و نگذاریم که برای آن ها ناراحتی درست شود و این ها غم و غصه ی فراوانی دارند ما باید با مهربانی و احترام با آن ها رفتار کنیم.

تا آخر اسارت مثل یک پدر و پسر در کنار هم بودیم
وی تصریح کرد: بعد از آن دعوا من نیز تصمیم گرفتم که جای خود را با آن جوان عوض نمایم همه می گفتند که کنار آن پیرمرد نرو تو هم از او کتک می خوری! خلاصه پتوی خود را در کنار پتوی پیرمرد پهن نمودم و هرکاری پیرمرد داشت برای او بدون منت انجام می دادم به طوری که تا آخر اسارت مثل یک پدر و پسر در کنار هم بودیم و در این مدت؛ حتی کوچکترین بی احترامی به من نکرد و کم کم اعصاب او هم خوب شد.

یکی از اسیران تعدادی حشره داخل شیشه ای ریخت
وی درباره بهداشت اردوگاه بیان کرد: سال های اول که به اردوگاه آمده بودیم اردوگاه از نظر بهداشتی بسیار وضع بدی داشت کثیفی تمام آسایشگاه و اردوگاه را فرا گرفته بود؛ همان چند وقت اول بیشتر اسیران دچار بیماری های پوستی شده بودند. حشره و سوسک های فراوانی در آسایشگاه ها دیده می شد. اردوگاه در بدترین شرایط بهداشتی به سر می برد یک روز که نماینده صلیب سرخ آمده بود یکی از اسیران تعدادی از حشرات را داخل شیشه ای ریخت و به نماینده صلیب سرخ نشان داد و گفت: ببینید که ما در چه شرایطی زندگی می کنیم، خواهشمندیم که ما را از این وضع نجات دهید و….
ادامه دارد…