هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

کاش شاخه ی درخت سنگ‌آهن بافق را بریده بودند

کاش شاخه ی درخت سنگ‌آهن بافق را بریده بودند


کاش شاخه ی درخت سنگ‌آهن بافق را بریده بودند

یک روز داشتم ایمیل‌هایم را چک می‌کردم به این ایمیل زیبا رسیدم وقتی خواندم متوجه شدم ما بافقی‌ها دقیقاً سرنوشتمان مانند این عقاب دومی هست چقدر مانند این عقاب وابسته سنگ‌آهن شدیم و فکر می‌کنیم حیات و ممات ما به سنگ‌آهن گره خورده کاش یک کشاورزی پیدا می‌شد ما بافقی‌ها را از این وابستگی به این مرده‌ی نیمه جان نجات می‌داد و شاخه‌ی وابستگی ما را از سنگ‌آهن می‌برید و به ما بال پرواز می‌داد.
 من ایمان دارم اگر سنگ آهن نداشتیم الان جاده داشتیم، الان گاز داشتیم، کلنیک و درمانگاه داشتیم، الان این‌ها را نداریم فقط چشمان طمع کارانی دنبال این لاشه ی مرده هستند تا مانند لاشخور ته مانده‌ی لاشه را ببلعند. 
دوستان اگر سری به اداره‌ی ثبت شرکت‌های اداره ثبت اسناد بافق سری بزنید و آماری بگیرید متوجه می‌شوید تمام شرکت‌های ثبت شده در بافق یا از جای دیگر آمدند یا بچه بافقی‌ها یه تعداد شرکت خدماتی به ثبت دادند چون سنگ‌آهن کنارشان است راضی به نظافت شدند و کارهای بزرگ پر منفعت را غول‌های غریبه برداشته و آنانیکه با لباسی مندرس وارد بافق شدند به برکت سادگی ما امروز برای خودشان خدوم و حشم دارند و ارزش یک روز دارایی‌شان از سرمایه‌ی یک عمر زندگی ما بیشتر است.
 بیائید این ایمیل را بخوانید شاید تلنگری بخوریم و نگذاریم از شهرهای دیگر بیایند در بافق ما باربری بزنند ما دنبال این باشیم فقط برویم سنگ‌آهن در قسمت فضای سبز حمالی کنیم یا خدمتگزاری باشیم برای غریبه‌ها راستی چرا گل از ما دیگری گیره گلابش؟
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. پس آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌هاتربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌دانم چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند  که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. 
پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. 
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟کشاورز که ترسیده بود گفت سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید؟ آیا توانایی‌ها و استعدادهایتان را می‌شناسید؟ آیا هیچگاه جرأت ریسک را به خود داده‌اید؟
قصه گوی غصه های شما 
عباس ابراهیمی خوسفی