هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

پلاک...(قسمت آخر)

پلاک...(قسمت آخر)



بخش دوم (یک اتفاق ساده)
زهرا السادات متولیان|
بعد ازرفتن الیاس دلم گرفته بود از یک طرف هم خوشحال بودم که چند مدتی تا عید نمانده والیاس راباز کنارم می بینم به امید آمدن الیاس روزها به سرعت برایم می گذشت وهرباری الیاس نامه می داد و مرا از حالش با خبر می کرد.گاهی آنقدر دلم برایش تنگ می شد که به سرم می زد منم هرطورشده به جبهه بروم و پابه پای الیاس کنارش باشم. اما؛ هرباری مادر و پدرم مانع من می شدند،آخربااین حال کیانوش کجا می توانستم بروم وتنهایش بگذارم انگار که دست و پاهایم را باغل وزنجیر به این خانه بسته بودند وکاری به جز ماندن ودعا ازمن ساخته نبود. چندمدتی به همین روال گذشت ودیگر نزدیک عیدشده بود ومن شور وحال دیگری داشتم وبه شوق آمدن الیاس اشتیاق دوچندانی برای فرارسیدن تحویل سال دروجودم سربرافراشته بود.
هرکسی برای خود خانه تکانی ای راه انداخته بود وما باشوق بسیار خانه را برای عید واز همه مهمتر برای آمدن الیاس تمیزوخاکروبی می کردیم.
عید و روز دیدار پسرم فرارسید به فکرم زد چندشاخه گلی برای آمدن پسرم تهیه کنم .به مغازه ی گل فروشی سرکوچه مان رفتم .وچندشاخه گل رز که با روبان تزئین شده بود گرفتم وشتابان به خانه برگشتم چشم از ساعت برنمیداشتم ولحظه به لحظه تیک تاک های ساعت را می شمردم وبرای آمدن الیاس لحظه شماری می کردم .
لحظه تحویل سال بیرون از خانه نزدیک درب با شاخه گلی دردست به دیوارتکیه داده ومنتظرآمدن الیاس بودم چشمانم از همیشه تیزترشده بود ونگاهم به همه جا سرمی کشید تا الیاس را ببیند گاهی به کوچه خیره می شدم وگاهی قدم هایم رادرکوچه ها رها کرده وبه دنبال الیاس همه جا را می گشتم اما الیاس پیدایش نبود، دیگر از آن همه شور و شوقی که داشتم خبری نبود انگار همه اشتیاق من برای آمدن الیاس فروکش کرده بود و به جای آن نگرانی ودلهره به پا خواسته بود. بدون الیاس و در انتظار آمدنش روزها دیر می گذشت ولحظه به لحظه ساعت، نبودن الیاس درکنارم را به رخم می کشید. ماهها به کندی می گذشت ومن از الیاس بی خبر بودم به هردری می زدم از الیاس خبری بگیرم اما انگار هیچکس از او خبری نداشت.
الیاس کجا بود مگر به من قول نداده بود لحظه سال تحویل کنارم باشد. پس چرا پیدایش نبود ماهها می گذشت اما؛ از الیاس هیچ خبری نبود مثل دیوانه هاشده بودم نه دیگر نامه ای به من داده بود، نه نشانه ای از او داشتم ،افسردگی خاطر سراسر وجودم ریشه دوانده بود، همه جا به دنبالش می گشتم. مادر، پدرم وکیانوش همه نگرانش شده بودند. هیچوقت پیش نمی آمد از الیاس بی خبربمانیم جنگ تمام شده بود وهمه درخیابان ها سور وساتی راه انداخته بودند اما سور و سات من گریه واشک ریختن وهرلحظه فریادکشیدن برای دیدن دوباره ی پسرم بود. رفتنش را با چشم های خود دیده بودم. اما؛ آمدنش را هیچکس ندیده بود. به منزل چند دوستی که همیشه همراهش بودند، رفتم. اما ؛ هیچکس از او خبری نداشت نمی دانستم چه کنم، نمی دانستم چه بر سر الیاسم آمده تشویش و نگرانی دمی رهایم نمی کرد،یک شب ازخستگی مفرط خوابم برد درعالم خواب بیابان خشکی رادیدم که چندنفری خونین ونالان به زمین افتاده بودند. خون تمام بیابان را فراگرفته بود وفقط بوی خون وباروت به مشامم می رسید. آنجا برای خود کربلایی شده بود، لب های همه آنها خشک وصورتشان مملو از خاک وخون بود. درآن حال ناگاه الیاسم رادیدم که لباسهایش غرق خون ولبهایش خشک گردیده بودند. وازمن طلب آب می کردطنین صدای مادر، مادر، کردن الیاس تنم رامی لرزاند، درحالی که اشک میریختم به هرسو میدویدم تابرایش آبی پیداکنم، انگار ازدور حوضچه ای آب دربرابر چشمانم هویدا می شد اما نزدیک که می شدم سرابی بیش نبود،آخردر آن برهوت خشک آب ازکجاپیدا 
می شد موقعی که برگشتم الیاسم رادیدم که با لب هایی پرتبسم به خوابی عمیق رفته بود.با آن همه ترس ونگرانی ناگاه ازخواب بیدار شدم .انگار باطنم تطهیر شده بوددیگر به شهیدشدن پسرم یقین پیدا کرده بودم. هرشهید گمنامی که درشهر می آوردند به امید آنکه یکی از آنها پسرم باشد به مزارشان می رفتم .
الیاس وجودش در کنارم نبودامامن هربار حضورش رااحساس می کردم بوی عطر وجودش درهمه جای خانه پخش شده بود ، صحنه ای که درخواب دیده بودم دست کمی ازصحنه ی کربلا نداشت ،من گلم رانثار کربلای حسین کرده بودم وهرباری باخواندن آیه ی 
«وَلاتَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ أمواتاً بَل أحیاءٌ عِندَ ربِّهِم یُرزَقون» آرامش می گرفتم ولی هنوزم که هنوز است در حسرت  مزارش هستم وبی قرار دیدن او.                                                                                                                                    
پایان