هفته نامه
« بازگشت
مواخذه ارباب
مواخذه ارباب
«ممل» دور از آبادی و در بیابان و صحرا به سر می برد و در آنجا مشغول چرای گوسفندان بود. ناگهان چشمش به ماشین های غول پیکر افتاد که به جان کوهها افتاده بودند و آن را برش داده، سنگ ها را برای فروش به آن طرف رودخانه و دریا بار می کردند و می بردند. ممل گفت: عجب تجارت پرسودی! کارگر مفت و مجانی و سنگ هم نعمت فراوان خدا و سرمایه ای اندک کاش می شد از اینها حق العارضه ای برای آبادی گرفته می شد. در قبال این همه سنگ و معدن که بار می کنند عایدی برای اهل آبادی داشته باشد.
ممل وقتی برگشت به کدخدا گفت. کدخدا روی ترش کرد و گفت: به تو چه این فضولی ها؛ مگر بد هست که فردی جلیل القدر و والامنظر آمده و سرمایه خود را بدینجا انداخته تا سودی ببرد! ممل با زبون بند آمده گفت: کدخدا! بطور حتم بهتر از این نمی شود! اما چرا قرونی فایده به آبادی نمی رسد!
کدخدا گفت: همه اینها دست خودشان است که بخواهند صنار یا سه شاهی خرج این آبادی کنند. من هم نمی توانم به آنها امر و نهی بکنم! تا بگویم ارباب مواخذه ام می کند که به تو چه!