هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

مادرانه (بخش اول)

مادرانه (بخش اول)



منیره عبداللهی| سیلی زرد زمستون گونه بچه ها رو سرخ کرده بود و داغ دل زنها چشم هاشون رو، صدای شیون و زاری زنها، مردها رو زمین گیر کرده بود. بعضی هاشون چمباته زده بودند و چشم به جاده دوخته بودند و بعضی ها هم روی گلیم های پهن شده  کنار دیوار کاه گلی خانه کربلایی اکبر که آفتابگیر بود نشسته بودند و منتظر بودند سینی چایی بگرده و به اونا برسد. روی گلیم نشسته ها مهمونهایی بودند که از دهات اطراف اومده بودند.
چادر مشکی زنها با گل های کوچه بارون خورده منقش شده بود.زنها دور هم حلقه زده بودند و چادر ها رو روی صورتهاشون انداخته بودند و با بی تابیهای صدیقه السادات شیون می کردند . بچه های خردسال گل آلود شده که صدای گریه مادرها از بازی و شیطنت سیر شون کرده بود، دور حلقه زنها می چرخیدند و گریه کنون میون سیاهی چادرها دنبال مادرشون می گشتند
آسمون ابرهای سیاه رو بغل زده بود؛ انگار به صبوری دعوتشون می کرد. آخه وقت مناسبی برای باردیدن نبود. تازه آب کوچه ها برچیده شده بود و مردم روستا مهمون عزیزی داشتند و در ورودی روستا بساط پذیرایی پهن شده بود. 
صدای بابام نگاهم رو از آسمون گرفت. کنار سماور، سینی به دست وایستاده بود، و منو صدا می کرد، با اینکه سرمای سختی خورده بود، به عادت همیشه که ساقی ایام محرم بود، سر و صورتش را با شال و کلاه پوشونده بود و چایی پخش می کرد. رفتم سینی را از دستش بگیرم سینی را عقب کشید و گفت: هنوز می تونم کارمو خودم انجام بدم و بعد سوییچ موتور رو از جیبش بیرون آورد و گفت: برو عمه رقیه را بیار.آقا جون! می دونین که نمیاد. این همه راه منو نفرست بالای کوه. با غضب گفت: برو بگو که منصور پسر صدیقه السادات را آوردند. حتماً می یاد.
به ناچار سوییچ را گرفتم و از کوه بالا رفتم. پیرزن بد عنق، می دونستم که نمیاد، بیشتر از ده ساله که توی اون خونه تک و تنها زندگی می کنه و توی این ده سال فقط برای مراسم ختم پدر بزرگ و چند تا از فامیل پایین اومده بود.
نیمه راه رسیده بودم و آسمون بی طاقت شروع به باردیدن کرد. ابرهای سیاه اشکهاشون رو آورده بودند بالای کوه بریزن. می دونستم بالای کوه اگر برف نیاد تگرگ حتماً میاد. چاره ای نبود باید می رفتم. زمین لیز بود و کنترل موتور برام سخت شده بود.
توی دلم به عمه ناسزا می دادم و زود پشیمون می شدم؛ اگر مادرم می دونست نمی گذاشت توی این هوا ،جاده خطرناک کوه را پیش بگیرم. 
باد و بارون طوری به صورتم می خورد که انگار تازیانه خیس به آن می زنند. هر چه بالاتر می رفتم، مه غلیظ تر می شد و نمی توانستم راه رو ببینم. زیاد این راه رو اومده بودم و خم و چَمَش دستم بود؛ اما باز هم سخت بود و فرمون موتور از دستم در رفت و به زمین خوردم. لباسهای خیسم پر از گل شده بود، به هر سختی بود موتور رو بلند کردم و راه برگشت را پیش گرفتم. برای یک لحظه تردید کردم و برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. میون سپیدی مه یه سیاهی به طرفم اومد. از ترس میخکوب شدم نکنه حیوون وحشی باشه، اما نه انگار یه آدم بود. کی می تونست باشه. کسی که تو این راه نمی اومد. از وقتی که سیل اومده بود و همه مردم روستا خونه شون رو پایین کوه آورده بودند کسی به اونجا رفت و آمد نمی کرد؛ فقط خانواده عمو و ما برای سر زدن به عمه می رفتیم؛ اما نه پیاده. سردی ترس، سوز هوا رو که به تن خیسم می خورد رو از یادم برده بود. نکنه جنی چیزی باشد. چند بار بلند بلند بسم ا... گفتم؛ اما بی فایده بود و هر لحظه نزدیکتر می شد. توان این رو نداشتم که سوار موتور بشم و در برم. داشتم قبضه روح می شدم.
ادامه دارد...