هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

فراموشت نمی کنم

فراموشت نمی کنم



کلیدم را داخل جیب پالتوام گذاشتم انگار که مشغول مخفی کردن کلید صندوق گنج بودم. هوا کمی سرد بود؛ اما نه آنقدر که از پس ساختن بخار از نفس هایم برآید. هنوز کمی تا غروب آفتاب باقی مانده بود منظورم همان پدیده ای است که سال ها پیش می توانستم از روی پشت بام همچون فاتحان زمین به آن بنگرم و خود را در اقیانوس غرور غرق کنم. دیگر در این شهر کسی به غروب اهمیت نمی دهد دیگر ستاره ها به افسانه ها پیوسته اند که مادرها هنگام خواب بچه هایشان برای آن ها می خوانند ستاره هایی که در جنگ با نور های شهر مغلوب شده و در پشت پرده سیاهی مخفی مانده اند. سرم را به زیر انداخته بودم و به اطرافم بی توجه بودم و اطرافم نیز به من. شکاف های بین سنگ فرش ها را دنبال می کردم تا مرا به مقصدی نامعلوم برسانند شکاف ها با زمزمه های خود مرا به دنبال خود می کشیدند در این دنیایی که کسی برای کسی اهمیتی ندارد دوستی با این شکاف ها یک نعمت است. آنها مرا به یک ایستگاه قدیمی اتوبوس درب داغانی که نیمکت هایش از فرط کثیفی سیاه شده بود رساندند. از آنها تشکر کردم و ناخوداگاه خود را نشسته در گوشه ایستگاه یافتم. سکوت پادشاه اطرافم بود. فقط چراغ دکل بالای سرم هر از چندگاهی شروع به خاموش و روشنی می کرد و با صدایش به پادشاه دهن کجی می نمود؛ اما باز عقب نشینی می کرد. شروع به خواندن یادداشتها و حکاکی های روی نیمکت های کنارم کردم. انگار طوری حک شده بودند تا پیام خود را تا هزاران سال دیگر حفظ کنند. در میان آن ها یکی بیشتر از همه نظرم را جلب کرد نوشته از این قرار بود (من دیگر تو را فراموش نمی کنم) و صدها خط جلو آن کشیده شده بود. خط چین های که هرچه به آخر آن نزدیک می شد کوچکتر می شدند. دست هایم را روی آنها گذاشتم و چشم هایم را بستم و مانند نابینایان شروع به خواندن آن ها کردم؛ اما صدای پای کسی این استعداد مرا از بین برد. صدای پاشنه کفش های نو که همراه با چراغ بالای سرم در فکر شورش علیه سکوت بودند. انگار شکاف ها دوست جدیدی پیدا کرده بودند آنها او را به کنار ایستگاه رساندند و بعد مرد جوان بدون تشکر از آن ها وارد ایستگاه شد و در طرف دیگر نیمکت ایستاد و به من خیره شد. چشم های سیاه آن مرد مرا مانند مرتاضان طلسم کرده بود؛ اما این طلسم با آه سردی از جانب مرد شکسته شد و او روی نیمکت  نشست و به من توجهی نکرد. به نظرم می آمد که آن مرد را جای دیگری دیده بودم؛ اما هر چه در قلعه ذهنم کند و کاو کردم به نتیجه ای نرسیدم. سرم را به سمت او چرخاندم و به نیمرخ صورت او نگاه کردم؛ اما این نشانه نیز مرا به خواسته ام رهنمون نساخت. مرد به من نگاه کرد و من به او لبخند کوچکی زدم او نیز با آهی دیگر جواب لبخند مرا داد و دوباره سرش را به سمت خیابان روبروی ایستگاه معطوف کرد. از دور اتوبوسی را که همچون لکوموتیوهای قدیمی صدا می داد را دیدم که به ایستگاه نزدیک می شد. مرد با شنیدن این صدا از جای خود بلند شد لباسش را بر تنش راست کرد و به سمت من شروع به حرکت کرد. من نیز از ترس محکم نیمکت را چسبیده بودم؛ اما انگار نیمکت بیشتر از من ترسیده بود و از فرط فشار دست من تکه ای از لبه آن شکست. دست هایم شروع به لرزیدن کرد انگار چراغ بالای سرم نیز از این مرد می ترسید و مدام سوسو می زد. با یک نفس عمیق خود را جمع و جور کردم و منتظر عکس العمل مرد شدم؛ اما او مدت ها قبل کنار من ایستاده بود انگار برای این کار زیادی پیر بودم او همینطور به خیابان نگاه میکرد تا اینکه اتوبوس جلو ما ایستاد و درب آن کنار رفت. مرد جوان به من نیم نگاهی انداخت انگار منتظر چیزی از جانب من بود و من همانطور که نشسته بودم او را برانداز می کردم؛ اما کند و کاو دوباره من نیز نتیجه ای در پی نداشت تا اینکه مرد دستش را به سمت من دراز کرد و گفت: چه عجب امروز توانستی ایستگاه را پیدا کنی پدر. این جمله مانند پتکی برسرم خورد و گوش ها و چشم هایم دیگر توانای شنیدن و دیدن نداشتند و تازه متوجه ماجرا شده بودم که چرا آن شکاف ها با من صحبت می کردند و چرا چهره آن مرد برایم آشنا بود و چرا بر روی نیمکت آن جمله نوشته شده بود. به طور ناخودآگاه دستم را داخل جیب پالتو ام کردم و کلید را بیرون آوردم و شروع به حک کردن خطی دیگر کردم خطی کوچکتر از خطوط دیگر.