هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

سرگذشت کتیرایی ها

سرگذشت کتیرایی ها


زندگی برخی مردم بافق و بهاباد قبل از بهره‌برداری از معادن

بخش پنجم

برو کرایه اش را بده، مساعده هم به آن ها بده و همین امروز آن ها را به سردشت بفرست. تلگراف هم به مقصود خان بزن بگو این ها می آیند خودش با مجوز یا بدون مجوز آن ها را جایی سامان بدهد. حاجی عباس گفت: به چشم. رو به من کرد و گفت: شما فوری برو پیش آقای دانشی بگو به حجره بیایدو قرارداد را امضاء کند. من مثل این که بال در آورده باشم. از حاجی ابوتراب اجازه مرخصی گرفتم. در یک لحظه توی کوچه های قزوین می دویدم و خود را به گاراژ رساندم. عرق ریزان و هن هن کنان به گاراژ وارد شدم. دیدم آقای دانشی در دفتر گاراِژ است و دارد با دفتر دار گاراژ حرف می زند. دفتردار به آقای دانشی می گفت، نمی شود، نمی شود. من گفتم: آقای دانشی، آقای دانشی، کار درست شد. بیا به بازار برویم. دانشی پرسید: چه کاری درست شد. گفتم: بیا برویم. حاجی ابوتراب گفته است با تو قرداد ببندند. گفت: چی؟ همین که گفتم. گفت: من دیروز از صبح تا ظهر التماس حاج عباس پیشکارش کردم گفت: نمی شود. گفتم: به منزل حاجی ابوتراب رفتم، حاج عباس را خواست و گفت: با شما قرارداد ببندد. با ناباوری گفت: تو به منزل حاج ابوتراب رفتی؟ گفتم: بله او از دفتر گاراژ بلند صدا زد: اَََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََبا محمد و ابا اکبرپیش آقای دانشی آمدند و چهار نفری راهی بازار شدیم. دانشی سریع راه می رفت و ما سه نفر پشت سر او می دویدیم. به کاروانسرا و به حجره حاج ابوتراب رسیدیم. داشتند اذان ظهر می‌گفتند. حاج عباس گفت: دانشی بیا خدا با تو بود، این پسر بچه کیست؟ این پسر به منزل حاج ابوتراب رفته و من نمی‌دانم چه گفته که حاجی می خواهد خودش را ورشکست کند. مگر چهار ماه ازگار ، نان 120 نفر را دادن کار ساده ایست؟ دانشی گفت:حاجی اصل ماجرا را بگو قرار داد می بندی یا نه؟ گفت: قرار داد و پول آماده است، فوری امضاء کن پولت را هم بگیر که می خواهم به نماز جماعت برسم. این 15940 تومان کرایه از یزد به قزوین و مساعده گاراژ یزد. این 4060 تومان هم کرایه قزوین، سردشت به اضافه مساعده، جمعأ می شود 20 هزار تومان. در سردشت پیش مقصودخان می روی. دانشی گفت: 700 تومان هم اضافه می خواهم. حاج عباس در گاوصندوق را باز کرد گفت: این هم 700 تومان اضافه و در زیر قراداد 700 تومان را اضافه کرد. موقع امضاء قرداد دانشی و محمد و اکبر هر سه از خوشحالی گریه کردند. دانشی پولها را شمرد همان جا 15940 تومان به من داد. سر مرا در دو دستش گرفت و بوسید. حاج عباس گفت: بروید که نماز جماعت دیر شد. ما از حجره خارج شدیم در بازار دانشی گفت: 700 تومان اضافی گرفتم 200 تومان مخارج چند روز گاراژ می شود200 تومان هم انعام برای تو گرفتم.هر کار کرد من پول را نگرفتم و گفتم: ممکن نیست من اگر کاری کردم برای شماها کردم پول نمی خواهم.هر کار کرد من پول را نگرفتم و گفتم : ممکن نیست من اگر کاری کردم برای شماها کردم پول نمی خواهم. هر کار کرد گفتم پول نمی خواهم ناراحت هم می شوم. در گفتگو بودیم که دانشی وارد دهنه گاراژ شد. فریاد زد آهای وسایلتان را جمع کنیدقرار داد بسته شد قرار داد بسته شد. تا یک ساعت دیگر به طرف سردشت حرکت می کنیم. من درتمام عمرم چنین شادی ندیدم. امروز که این خاطرات را می نویسم درست 45 سال می گذرد. شادی های بسیار دیدم. اما شادی این آدم های مستضعف، بی زبان، بی سواد، تسلیم و ساکت و نگران از نوع دیگری بود. تا یک ربع صلوات می فرستادند. صلوات بر محمد و آل محمد. تشکر از خدا و دعای خیر به بانی کار، مگر غیر از سیدالشهداء و ابوالفضل کس دیگری هم بانی کار بود.

عده ای دور دانشی جمع شدند، مثل اینکه حرف او را باور نداشتند گفتند چه شد که قرار داد بسته شد. دانشی گفت: نمی دانم هر کار بود این حسین آقا کرد. و آن‌ها مرا بر سردست بلند کردند و دور گاراژ گرداندند و من از شادی آنان، چنان شاد شدم که هرگز دیگر در عمرم چنین شادی به من دست نداد. دانشی به چند نفر از اباها پول داد و گفت: نان بخرند.آن روز چند تا هم هندوانه خریدند. از دانشی خداحافظی کردم. رفتم ناهار بخورم و به سوی تهران حرکت کنم. داشتم ناهار می خوردم، که آقای دانشی آمد،گفت: آقای پاپلی اصرار می کنم 200 تومان را بگیری گفتم: نمی گیرم. گفت: برای تو چه کار کنم؟ گفتم:به یزد می روم. یک ماه است در قزوین بودم. مادرم نگران است. بعد از چند روز برمی گردم سردشت، شما قرار بگذارُمن می آیم سر دشت شما را پیدا می کنم. می خواهم چند روزی آن جا باشم ببینم چطوری کتیرا می گیرید. گفت: به چشم حتمأ این کار را بکن. گفت: سردشت بزرگ نیست. شخصی هست به اسم مقصود خان که مباشر همین حاجی ابوتراب است. همه او را می شناسند، او تو را پیش ما می آورد. در عین حال این حاج عباس پیشکارحاج ابو تراب هم آدرس ما را خواهد داشت. مقصود خان وقتی ما را سامان داد به این حاج عباس تلگراف می زند و محل ما را اطلاع می‌دهد. به دانشی گفتم: شما هم بیا ناهار بخور! گفت: من هم مثل بقیه امروز ناپرهیزی می کنم و نان هندوانه می خورم. همان جا هم با هم خداحافظی کردیم. به مسافرخانه رفته و تسویه حساب کردم و راهی تهران شدم. بعد از ظهردر گاراژ ترانسپورت ابوذرجمهوری تهران بودم. نیم ساعت بعد از آقای وطن خواه مرا با ماشین آقای حسین روحانی قمی راهی یزد کرد.

در جریان تهیه، تولید و توزیع و صادرات کتیرا چه افرادی در کاربودند؟ کتیرا یک محصول ملی بود. از نظر جغرافیایی در پهنه وسیعی از کشور قابل برداشت و از نظر شبکه تجارت گسترده بود. از نظر جغرافیایی در پهنه وسیعی از کشور قابل برداشت و از نظر شبکه تجارت گسترده بود. از نظر درآمدزدایی درآن زمان وضع مطلوبی داشت. روابط تجاری، روستا، شهر وبین المللی را به همراه داشت. کتیرا یک محصول عمده صادراتی ایران بود. پایه این روابط را استثمار از فقیرترین مردم تشکیل می داد. از یک طرف عده ای کارگر استثمار شده باید ظرف چهارماه و حتی پنج ماه با نان بخور ونمیر و حداقل دستمزد کار می کردند. از آن طرف عده ای در خانه های بسیار عالی و اتاق های آینه کاری شده زندگی می کردند و روی قالیچه های ابریشمی راه می رفتند و در رختخواب های زربفت می خوابیدند. اگر کارگر را خارج از موعد می گرفتند به حساب امام حسین(ع) می گذاشتند. این وسط گاراژدارها که با تنظیم یک صورت حساب ، 20 در صد کمیسیون می گرفتند، شاگرد گاراژدارهایی که با روزی 100 ریال حقوق و با یک ناهار آبگوشت تا سه برابر ظرفیت ماشین در آن آدم می چیدند، کارگران گاراژ و حتی راننده ها هم خود یک کارگر کتیرایی بودند.

خداوند این گیاه پربرکت را آفرید و شیطان این گیاه را برای عده ای تبدیل به گیاه پرسود و برای عده ای تبدیل به وسیله استثمار و بهره کشی کرد. گیاه کتیرا سنبل فقر و غناء، استثمار وبهره کشی است.

در اردیبهشت 1387 برای یاد خاطرات به مهاباد و سردشت رفتم. کتیرای درجه 2 کیلویی105 هزار تومان و کتیرای درجه یک تا کیلویی 170 هزار تومان خرید و فروش می شد. تاجرهای کتیرا می گفتند با کارگر روزی 12 هزار تومان نمی شود کتیرا جمع آوری کرد. دوره کارگر بخور ونمیر هم که تمام شده، پس عصر کتیرا تمام شده است!

 

برگرفته از کتاب :

خاطرات شازده حمام، دکتر محمدحسین پاپلی یزدی

(با تشکر از خانم بابائی)