هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

دیو هفت سر

دیو هفت سر



هفته نامه افق کویرقصد دارد در هر شماره يکي از داستانهاي عاميانه را که بیش از 5 نسل از آن گذشته است و تمامی آنها افسانه می باشد و مادربزرگ ها زمانيکه خبري از تلويزيون، راديو، واتساپ و تلگرام نبود در شبهاي سرد زمستان براي نوه هاي خود تعريف مي کردند را براي بهره مندي شما خوانندگان درج نمايد. 
ملوک زارع پور| در روزگاران قدیم در شهری پادشاهی زندگی می کرد که یک پسر داشت، به نام شاهزاده یک روز همین که شاهزاده در شهر قدم می زد. ناگهان چشمش به دکانی افتاد که مردم دسته دسته به آنجا می رفتند و بیرون می آمدند. شاهزاده گفت: بروم ببینم در این دکان چه خبر است؟ گفتند عکس دختر پادشاه شهر دیگری را به این دکان آورده اند، هر کس بخواهد عکس این دختر را ببیند باید صد تومان پول بدهد، شاهزاده به دکان رفت و عکس این دختر را دید یک دل نه صد دل عاشق این دختر شد به صاحب دکان گفت: من این عکس را از تو می خرم، یک مشت طلا و جواهر از توی جیبش بیرون آورد و به صاحب دکان داد، عکس را به خانه آورد، چون خجالت می کشید که به پدرش بگوید من عاشق شده ام، عکس را نشان کسی نداد، ولی هر شب عکس را برمی داشت و گریه می کرد. شاهزاده از اشتها افتاده بود و دیگر نمی توانست چیزی بخورد، خیلی لاغر شده بود، پدرش برایش طبیب آورد، طبیب گفت: پسر شما هیچ مریضی ندارد، فقط بیماری روحی دارد. پادشاه به وزیرش گفت: اگر تا سه روز دیگر درد پسرم را نفهمی، سرت را از بدن جدا می کنم
وزیر بیچاره پشت در اتاق شاهزاده دو شب تا سحر نشست و چیزی دستگیرش نشد تا شب سوم که دید جانش در خطر است. سر ناخن خود را با چاقو برید و کمی نمک به آن زد تا بسوزد و تا صبح خواب نرود، همین که پشت در ایستاده بود و از سوزش ناخنش خواب نمی رفت، دید نیمه های شب شاهزاده چراغ اتاقش را روشن کرد،از سوراخ در نگاه می کرد، دید شاهزاده عکسی را از زیر بالش خود بیرون آورده و نگاه می کند و گریه می کند، وزیر فوراً در را باز کرد و دست شاهزاده را گرفت و گفت: این عکس کدام دختر است که تو را به این روز در آورده است. شاهزاده گفت: این عکس دختر پادشاه فلان شهر است. وزیر گفت: من تو را با سربازانم به شهر این دختر می برم، اگر دختر را به تو ندادند، با زور و با چنگ دختر را می آوریم، شاهزاده که خیلی خجالتی بود گفت: نه وزیر این کار را نکن، از پدرم و مردم شهر خجالت می کشم. وزیر گفت: پس خودت تنها به شهر این دختر برو، به تو قول می دهم تا این دختر تو را ببیند با تو ازدواج می کند، چند روزی شاهزاده را پرستاری کرد، پادشاه که به دیدن شاهزاده اش آمد و دید بهتر شده است خیلی خوشحال شد و از وزیر تشکر کرد. شاهزاده که بهتر شد خورجین اسبش را پر از طلا و جواهر کرد و به تنهایی سوار بر اسب شد و به طرف شهر این دختر روانه شد، کم کم به شهر دختر رسید، دید مردی یک صندوقچه روی سرش گذاشته و می گوید: بخری، پیشمان می شی. نخری، پشیمان می شی. قیمت این صندوقچه صد تومان بود. شاهزاده صندوقچه را خرید. در صندوقچه را که باز کرد، دید یک غلام سیاهی که زخمی شده است در صندوقچه است. غلام سیاه را به خانه ای برد و او را درمان کرد. وقتی غلام سیاه خوب شد، گفت: ای غلام شاهزاده فلان شهر هستم و عکس دختر را نشان غلام داد.غلام گفت: این دختر نامش بی بی گل است و من غلام همین دختر هستم، یک روز بی فرمانی کردم و از این دختر کتک خوردم.
این دختر پدرش مرده است،عکست را به من بده تا بروم نشان بی بی گل بدهم، انشاءا... که قبول می کند و با هم ازدواج می کنید. شاهزاده صد تومان به غلام داد تا عکس را نشان بی بی گل بدهد. غلام به خانه بی بی گل رفت و گفت: مرا کتک می زنی؟! شاهزاده ای به شهر آمده و این هم عکس شاهزاده. بی بی گل عکس را از غلام سیاه گرفت، یک دل، بلکه صد دل عاشق شاهزاده شد، گفت: ای غلام، شاهزاده را به قصر من بیاور. غلام گفت: باید دویست تومان بدهی. دوباره پیش شاهزاده رفت و به شاهزاده و گفت: اگر می خواهی بی بی گل را راضی کنم، باید پانصد تومان بدهی. و در این ماجرا غلام پول خوبی از شاهزاده و بی بی گل گرفت تا عاقبت شاهزاده و بی بی گل با هم ازدواج کردند. شاهزاده گفت: پدرم منتظر است، باید با من به شهرمان بیایی، بی بی گل قبول کرد و گفت: من یک صندوقچه جواهر از پدرم به یادگار دارم، می خواهم این را با خودم به شهرتان بیاورم. شاهزاده و بی بی گل سوار اسب شدند، غلام سیاه هم با صندوقچه سوار اسب دیگری شد و به راه افتادند. در بین راه که می رفتند اسب غلام سیاه خسته شده بود، زیرا صندوقچه جواهر خیلی سنگین بود. بی بی گل به غلام گفت: من این صندوقچه را نمی خواهم، همین جا زیر خاک پنهان می کنیم، اگر روزی برگشتیم، دوباره برمی داریم.صندوقچه را زیر خاک پنهان کردند و به راه افتادند، خیلی که دور شدند، از اسب ها پیاده شدند تا استراحت کنند و غذایی بخورند، یک وقت بی بی گل شروع کرد به گریه کردن که من صندوقچه ام را می خواهم.شاهزاده به غلام گفت: ما همین جا می نشینیم تا بروی و صندوقچه را بیاوری. غلام گفت: این سرزمین پر از دیو است، از جایتان تکان نخورید تا من برگردم. همین که غلام رفت. بی بی گل به شاهزاده گفت: بیا برویم قدم بزنیم. همین که قدم می زدند به چاهی رسیدند، بی گل یک سنگ در چاه انداخت، ناگهان دیوی بیرون آمد و یک سیلی به گوش شاهزاده زد و بی بی گل و شاهزاده را به درون چاه برد، شاهزاده را به صورت الاغی در آورد و در کنار چاه بست. بی بی گل گریه می کرد، دیو هم می گفت ای دختر باید زن من بشوی، ناگهان غلام با صندوقچه آمد، دید از شاهزاده و بی بی گل خبری نیست، رد پایشان را گرفت، فهمید نزدیک چاه رفته اند، سرش را درون چاه کرد، صدای گریه بی بی گل را شنید، دیو به خواب رفته بود، غلام گفت: بی بی گل بگو درد دل شده ام وآب ملا کمال خوبم می کند، تا دیو از چاه بیرون بیاید، تا من دیو را بکشم، بی بی گل شروع کرد به ناله کردن، دلم دلم، دیو بیدار شد، بی بی گل به دیو گفت: دلم درد می کند و آب ملا کمال خوبم می کند، دیو از چاه بیرون آمد و غلام که خیلی چابک و کاری بود، دیو را با شمشیرش کشت و شاهزاده و بی بی گل را از چاه بیرون آورد و به راه افتادند تا شش چاه همین اتفاق افتاد و غلام دیوها را می کشت و بی بی گل و شاهزاده را نجات می داد تا سر چاه هفتم رسیدند، همین که غلام رفت صندوقچه را بیاورد، بی بی گل به شاهزاده گفت: بیا برویم قدم بزنیم، به سر چاه هفتم رسیدند، دیدند کوزه ای بالای چاه است و صدایی از چاه بیرون می آمد که می گفت بی بی چی قربون به چی، کوزه را پایین انداز. بی بی گل کوزه را در چاه انداخت، ناگهان دیو هفت سر بیرون آمد و سیلی به گوش شاهزاده زد و بی بی گل را داخل چاه برد، وقتی غلام آمد، رد پایشان را گرفت و فهمید در چاه هفتم هستند، غلام با خودش گفت: اگر به خاطر شاهزاده نبود، بی بی گل را می کشتم که این قدر به خاطر یک صندوقچه من و شاهزاده را اذیت نکند، سرش را در  داخل چاه کرد و گفت: بی بی گل در چاه چه خبر است، دیو هفت سر خواب بود. بی بی گل گفت: در این چاه هفت دیو می باشند که همه با هم برادر هستند، برادر بزرگی هفت سر دارد. غلام گفت: من تا به حال دیو هفت سر ندیده و نکشته ام؛ وقتی دیو هفت سر بیدار شد، به او بگو اگر می خواهی من زنت شوم، باید بگویی چه جوری کشته می شوی. بی بی گل به دیو هفت سر گفت: دیو سیلی محکمی به گوش بی بی گل زد که بی بی گل بیهوش شد، ساعتی بعد که به هوش آمد، دیو گفت: من با این گرز یمانی کشته می شوم و باید گرز بین شاخ هفتم بخورد، اگر در شاخهای دیگرم بخورد، دیو دیگری سبز می شود. غلام در بالای چاه به حرفهای دیو را شنید، یواشکی از چاه پایین رفت و گرز یمانی را برداشت و از چاه بیرون آمد و بی بی گل گفت: بگو درد دل شده ام و آب ملا کمال خوبم می کند. بی بی شروع کرد گریه و ناله کردن. دیو هفت سر گفت: بی بی گل چه می خواهی، بی بی گل گفت: آب ملا کمال. دیو به برادرانش گفت: بروید آب ملا کمال بیاورید، برادران یکی یکی از چاه بیرون آمدند و غلام همه آنها را یکی یکی کشت، گریه بی بی گل بیشتر شد، دیو هفت سر گفت: نمی دانم شش برادر کجا رفتند که آب ملا کمال را نیاوردند، خودم می روم و آب ملا کمال را می آوردم، همین که از چاه بیرون آمد به غلام سیاه گفت: ای نامرد تو برادران من را کشتی، من هم تو را می کشم، غلام گرز یمانی را بالا برد و با قدرت تمام به شاخ هفتم دیو هفت سر زد، دیو صدا زد، یک ضربت دیگر. غلام گفت: مرد است و یک ضربت. دیو هفت سر دود شد و نابود شد و به هوا رفت، غلام وارد چاه شد، شاهزاده و بی بی گل را نجات داد، تمام اموال دیوها که همه طلا و جواهر و اسب و شتر های قیمتی بودند را از چاه بیرون آوردند، همه را بار اسب ها و شترها کردند و صندوقچه را هم برداشتند و به راه خود ادامه دادند، دیگر در این بیابان دیوی نبود و بی بی گل هم بهانه ای نگرفت تا نزدیک شهر شاهزاده رسیدند، پیغام دادند که ما وارد شهر می شویم، پدر شاهزاده به مردم شهر گفت:تمام مردم به پیشواز پسرم و عروسم بروید، همه به پیشوار رفتند و شتر، گاو و گوسفندان زیادی جلوی شاهزاده و بی بی گل قربانی کردند و چهل روز در شهر جشن گرفتند و شادی کردند. بی بی گل و شاهزاده رزوهای خوشی را با هم زندگی کردند.