هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

تنها زندانی سیاسی قبل از انقلاب در بافق

تنها زندانی سیاسی قبل از انقلاب در بافق



الهام نصیرزاده| هفته نامه افق کویر به مناسبت دهه مبارک فجر به سراغ خانواده شهید حبیبیان تنها زندانی سیاسی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی شهرستان بافق رفته و گفتگویی با آنها درباره این شهید بزرگوار و نحوه اسارت وی انجام داده است.
در ابتدا از مادر شهید، ربابه ابراهیمی مبارکه، 93 ساله خواستیم تا درباره علی اصغر حبیبیان توضیحاتی ارائه دهد که بلافاصله این اشعار را به زبان آورد:  
علی اصغر عزیز سرونازام مادر رفتی به جبهه سر فرازام 
مادر رفتی به جبهه جنگ صدام، حفظ قرآن، بهرایمان ای عزیز سرونازام سرفرازم
خودم بلبل شوم آیم به سویت فدای پیرهن آبیت بگردم
فدای رنگ مهتابیت بگردم هزاری داشتم و خرج تو کردم
مادر شهید به دلیل کهولت سن قادر نبود به پرسش های مطرح شده پاسخ دهد و برادران شهید به پرسش ها پاسخ دادند. 
رضا حبیبیان برادر شهید گفت: شهید حبیبیان تنها فردی است که در بافق 2دفعه در زمان شاه توسط ساواک دستیگر شد. ماه مبارک رمضان 1356 بود صبح آمدم منزل مادر گفت: اصغر نیامده خانه! پیگیر شدم فهمیدیم شب در حال اطلاعیه پخش کردن بوده که دستیگرش کردند.
در حین گفتگو مادر برای شهیدش شعرهایی را که خودش از همان زمان به یاد داشت و همیشه زمان چشم انتظاری می خوانده را برایمان سرود.
وی افزود: مادر آن زمان شیر زنی بود، حتی برای معافیت پدرم خودش را به آب و آتیش زد و هرطور که بود او را از رفتن به خدمت سربازی معاف کرد. 
وی تصریح کرد: زمان دستگیری نزد سرهنگ دهقانی، معاون شهربانی وقت بافق رفتیم تا اصغر را پیداکنیم؛ وقتی رفتیم گفت: اینجا نیست، باید بروید زندان اصفهان. دفعه دوم که دستیگر شد؛ وقتی چند روزی خبری نشد از شهید، رفتیم درب منزل شهید صدوقی، گفتند، چون برای دومین دفعه دستگیر شده، خطرناک است. شهید صدوقی ما را نزد شهید دکتر پاکنژاد که رابط شهید صدوقی بود فرستاد و گفت: بگویید صدوقی سلام رسانده و گفته تحقیق کن و ببین این بچه کجاست؟! شهید پاکنژاد هم عضو انجمن حمایت از زندانیها بود و هم معتمد مردم یزد، آن زمان رییس درمانگاه تأمین اجتماعی نیز بود. شهیدپاکنژاد با انجمن حمایت از زندانیها تماسی گرفت و گفت من دیگر در جلسات شما شرکت نمی کنم؛ چرا حبیبیان را کتک زده اید آنها گفتند نه ما او را نزده ایم و بیایید از خودش بپرسید. از پاکنژاد حساب می بردند. بالاخره به ملاقات او رفتیم. 
وی عنوان کرد: دفعه اول زندان یزد بود و با هماهنگی شهید پاکنژاد به ملاقاتش رفتیم. پس از مدتی که مرخص شد شروع کردیم به شکایت کردن اولین نامه ای هم که نوشتیم به رییس دادگاه بود و گفتیم بچه صغیری داریم (ظلم و ستم تا کی؟! ) بالاخره  جواب درستی به ما ندادند. 
وی ادامه داد: دفعه دوم دستگیری نزد دکتر پاکنژاد رفتیم، داخل مطب بود. شهید پاکنژاد گفت: من تا فردا خبرش را به شما می دهم، حتی ما را سوار بر ماشین کرد و تا میدان امیرچخماق رساند، روز بعد که رفتیم گفتند: اخوی همین یزد هست و بروید ملاقتش، زمانیکه رفتیم گفتند: ما چنین کسی را نداریم، دوباره رفتیم مطب شهید پاکنژاد و قرار شد پیگیری کنند. فردای آنروز به ما اطلاع دادند و گفتند که این بدجنس ها وقتی دیدند ما رد پای برادرتان را پیدا کرده ایم او را شبانه اعزام اصفهان کرده اند بعد از آن پاکنژاد گفت: بروید خدمت سرگرد سمیعی (معاون شهربانی) و نامه ای بگیرید، رفتیم آنجا، اما کسی ما را تحویل نمی گرفت و جوابمان را نمی داد. صبح اول وقت رفتیم و تا اذان ظهر آنجا منتظر نشستیم. ملاقاتی ها می آمدند و می رفتند، ظهر که شد دربان گفت: شما چکار دارید اینجا؟! تا گفتیم ما را پاکنژاد فرستاده آن موقع دربان ما را تحویل گرفت و ما را فرستاد داخل، وقتی داخل شدیم گفت من نامه ای می نویسم، ولی می دانی که برادرت چکار کرده، بالاخره نامه ای نوشت در نامه را بست و روی آن نوشت: سروان حسینی، حالا ما مانده بودیم سروان حسینی را چگونه در اصفهان پیدا کنیم. با قطار رفتیم مخفیانمه تا مردم متوجه نشوند. چند قطار عوض کردیم؛ وقتی رسیدیم دیدیم حکومت نظامی هست و همان اوایل هم اول اصفهان حکومت نظامی شده بود، تانک ها سر چهار راه ها صف کشیده بودند. گفتیم: شهربانی کجاست؟! نشانمان دادند؛ وقتی رسیدیم گفتند حضوری نمی توانید داخل شوید تلفن را بردارید و کارتان را بگویید؛ وقتی گفتم با سروان حسینی کار دارم گفتند: سروان حسینی از اینجا رفته است و قرارگاه است. رفتیم به اتفاق مادر با تاکسی قرارگاه و آنجا هم گفتند رفته میدان آزمایش و آن میدان خارج از اصفهان بود. از مادرم خواستم که درب قرارگاه بنشید تا نامه را ببرم؛ وقتی رسیدم دیدم راننده ها قطار شده اند و کسی راه به ما نمی دهد؛ بالاخره گفتم من کاری ندارم؛ فقط می خواهم نامه ای را به دست جناب سروان حسینی بدهم، مرا نزد او بردند و او گفت من حسینی شهر رضایی هستم و سروان حسینی که تو می خواهی از اینجا رفته اداره راهنمایی، آن اداره سمت دیگر شهر بود، برگشتم نزد مادرم، نگران به من گفت: مادر پیش خودم گفته ام آمدم فرزندم را پیدا کنم یکی دیگر از فرزندانم را از دست داده ام! پس از آن تاکسی گرفته و به سمت اداره راهنمایی رفتیم. به آنجا که رسیدیم میله گذاشته و همه به صف ایستاده بودند. بعد ما گفتیم سروان حسینی را می خواهیم به راحتی هم نمی توانستیم مطرح کنیم، گفتند یک زمانی اینجا بوده و در حال حاضر رفته زندان فرح آباد، خوشبختانه در همان مسیر زندان قرار داشت با مینی بوس هایی که به سمت نجف آباد می رفت، رفتیم و بین راه نجف آباد پیاده شدیم. زندان آنجا قرار داشت بعد از ورود به زندان گفتیم سروان حسینی را می خواهیم بالاخره سروان حسینی را ملاقات کردیم و نامه را به او دادیم و به رییس شان گفت: اینها از یزد آمدند و می خواهند زندانیشان را ببینند، بالاخره اجازه گرفت و ما وارد قسمتی که برادرمان بود شدیم. زندان آنجا مدرن بود از پشت شیشه و با تلفن با او صحبت کردیم. من به مادرم گفتم اینجا همه چیز ضبط می شود مواظب باش حرفی نزنی، مادر من خیلی سیاست داشت تا تلفن را برداشت گفت: "مادر تو که کاری نکردی بخاطر موتور تو را گرفته اند!" برادرم از این تعجب کرده بود که چطور او را در زندانی که تمام افراد بزرگ سیاسی دستیگر شده بودند پیدا کردیم و توانسته ایم با او ملاقات داشته باشیم. من هم کاغذی برداشتم و نوشتم ما توسط دکتر پاکنژاد تو را پیدا کردیم و به صورت پنهانی کاغذ را نشان دادم. پس از یک ربعی که ملاقات تمام شد برگشتیم جاده اصفهان _یزد و به بافق آمدیم. 
در ادامه غلامعلی حبیبیان یکی دیگر از برادران شهید حبیبیان گفت: شهید حبیبیان سال 53_54 با تشکیل هیئت منتظر مهدی(عج)؛ البته این هیئت مانند هیئتهای سینه و زنجیر زنی الان  نبود و در آن هیئت جلسه سخنرانی، قرآن، دعای توسل و .... بود این هیئت را تشکیل داد. در کنار آن بحثهای سیاسی هم مطرح می شد، چون فرد مذهبی بود و در جلسات دعا شرکت می کرد، حتی مداحی هم می کرد. بیشتر چهارشنبه شب ها جلسات برگزار می شد. فعالیت های سیاسی هم از آنجا شروع شد، حتی بطور زیرزمینی هم برا ی نوشتن شعار کار می کردند و "حسینیه پای پتک" مرکز تجمعشان بود. شهید حبیبیان شجاع و نترس بود؛ اصلاً ترس و واهمه ای نداشت زمان مدرسه هم وقتی می دید در حق دانش آموزی ناحقی می شود پیگیر می شد، حتی در بحث تغذیه یکبار بچه ها را جمع کرد و به آموزش و پرورش برد، دیگر اینکه در آن زمان اطلاعیه شهید شدن پسر امام (ره) را در مدرسه به حبیب حسن زاده داده و گفته سر صبحگاه این را اعلام کن، من دوچرخه ام را مهیا کرده ام تا فرار کنیم. پس از قرائت آن اطلاعیه شور و حال عجیبی در مدرسه  افتاده بود که در همان حال مدیر مدرسه به دنبال هردو آنها افتاده بود که آنها فرار کرده بودند و به خانه سید محمد متولی پناه بردیم که از جانب همسر سید خبر آمد که پلیسی به نام یادگاری در تعقیب ما هست و مواظب باشید و بیرون نیایید. 
وی افزود: واقعاً مسئولین فرهنگی شهرستان بافق خیلی کوتاهی در حق شهید حبیبیان کرده اند. نسل امروز شاید شهید را نشناسند که چه شخصیتی بوده و چه کرده است؛ یعنی در دهه فجر هیچوقت مطرح نکرده اند شهید حبیبیان هم بوده است و تنها کسی که زمان شاه زندان سیاسی شده و دو دفعه هم دستگیر شده است شهید حبیبیان بوده