هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

از سلولهای تاریک تا رهایی

از سلولهای تاریک تا رهایی



الهام نصیرزاده| هفته نامه افق کویر به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی و دهه مبارک فجر، با حجت الاسلام و المسلمین، حاج سید جواد سلیمانی، امام جمعه بافق که در پیشینه مبارزاتی خود علیه رژیم استبداد شاهی، به عنوان یکی از زندانیان سیاسی محسوب می شود، گفتگویی به مدت 47 دقیقه انجام داده است که توجه شما خوانندگان گرامی را به آن فرا می خوانیم: 
وی در آغاز گفته های خود گفت: ورود من به حوزه علمیه مصادف شد با قیام و نهضت امام خمینی (ره) در سال 42_43، در استان یزد مرکز فعالیت های نهضت و انقلاب، مدرسه عبدالرحیم خان بود که من در آن مدرسه ساکن بودم و درس می خواندم. سال،سال نهضت بود و مرکز تحصیل من هم مدرسه ای بود که مرکز و پایگاه  قیام بود؛ قطعاً انسان وارد جریانات می شود؛ لذا کلیه اطلاعیه هایی که در قم صادر می شد، به وسیله دوستان منتقل به همین مدرسه عبدالرحیم خان می شد. سخنرانی های امام (ره)، نوارهای امام و کتاب هایی که در آن زمان ممنوع بود همه اینها سرازیر حوزه علمیه یزد،مدرسه عبدالرحیم خان می شد، چون آن مدرسه پایگاه مرحوم شهید صدوقی بود. با این وضعی که توضیح دادم؛ قطعاً ما هم وارد جریانات شدیم.
 حجت الاسلام حاج سید جواد سلیمانی افزود: امام(ره) را دستگیر و از قم بردند تهران، طرفهای قیطریه، دو الی سه ماه امام آنجا در حبس بودند. بعد از آزادی امام (ره) از استان یزد 5 الی 6 نفر؛ زمانیکه امام آزاد شدند از یزد، به سمت قم حرکت کردند، بنده و آیت ا... راشد یزدی از جمله این افراد بودیم.
امام جمعه بافق تصریح کرد: این نهضت و قیام ادامه داشت تا امام را دستگیر کردند و ایشان را روانه ترکیه نمودند به عنوان تبعیدگاه، روزی که امام را دستگیر کردند آقای فلسفی یزد آمده بود برای سخنرانی، سازمان امنیت و شهربانی آن موقع ترس داشت که آقای فلسفی در سخنرانیش علیه حکومت حرفی بزند؛ لذا ظهر اعلام کرد که باید از یزد برود. وی را به سمت تهران حرکت دادند، کسی آن را نمی دانست غیر از خواص. 
وی ادامه داد: این جریانات در یزد استمرار داشت بعد از چند سال که من در قم تحصیلاتی داشتم و جریانات مبارزاتی را دنبال می کردیم عازم قم برای تحصیل شدم، البته یک سفری مرحوم حاج احمد آقا پسر امام(ره) به یزد داشت که آن سفر مخفیانه بود و ایشان را کسی نمی شناخت. دو الی سه روزی که حاج احمد آقا در یزد بود من با ایشان بودم و بعد ایشان رفت قم، من هم وقتی عازم قم شدم به خاطر آشناییت در یزد، در قم هم با ایشان ارتباط داشتم. امام(ره) که تبعید شده بود. خانه امام در قم در محله یخچال قاضی که الآن دفتر مقام معظم رهبری است بود ما پنجشنبه و جمعه ها که حوزه تعطیل می‌شد می رفتیم به آن خانه امام(ره). صبح تا غروب همیشه یک نیرویی داخل کوچه قدم می زد که ببینند چه کسانی خانه امام رفت و آمد می کنند. غروب که می شد آنها می رفتند و ما به همراه خیلی از افرادی که از تهران به آنجا می آمدند، بودیم.
وی بیان داشت: مرحوم آقای حکیم در نجف از دنیا رفت، وقتی از دنیا رفت شاه تلگراف تسلیتی فرستاد برای آقای شریعتمداری و فوت آقای حکیم را تسلیت گفت. رادیو هم ساعت 2 بعدازظهر فوت ایشان را اعلام کرد. در مدرسه خان که مدرسه آقای بروجردی بود آن موقع رادیو داشتم و دقیقاً 2 بعدازظهر یا 8 شب یا 12 شب، من درب اتاقم را از داخل قفل و اخبار گوش می کردم. آن موقع کسی رادیو نداشت ؛مخصوصاً برای روحانی خیلی زشت بود که رادیو داشته باشد؛ وقتی اعلام کرد که شاه تسلیت گفته من بیرون آمدم و به بچه ها این خبر را دادم. ساعت 4 بعدازظهر که می شد روزنامه اطلاعات و کیهان که روزنامه کشوری بود می آمد قم و 5 بعدازظهر یک نفر بود که روزنامه را پخش می کرد و با صدای بلند می گفت: "تلگراف تسلیت شاه به آیت ا... شریعتمدار در فوت آیت ا... حکیم،"من که 2 بعدازظهر شنیده بودم این خبر شایع شد به وسیله روزنامه برای روحانیون که ارتباطی با رادیو نداشتند. تصمیم گرفته شد که یک تلگرافی از قم به امام بزنند و فوت ایشان را به امام در نجف تسلیت بگویند. هر استانی مسئولیت این کار را عهده دار شد. من و آقای سالاری که یک زمانی سفیر بود و الآن در قم هست تصمیم گرفتیم که ما یزدی ها یک متنی بنویسیم و این متن را مخابره کنیم به امام(ره) در نجف، متن نوشته شد و استانهای دیگر هم آن متن را نوشتند؛ بالاخره متن تلگراف نوشته شد و توسط طلاب یزدی امضا شد. متن را دادم سالاری ببرد اداره پست و تلگراف، که آن موقع مخابرات بود. همانجا دستگیرشد و به سازمان امنیت کشور، وی را بردند، من اطلاعی نداشتم؛ وقتی به مدرسه فیضیه رفتم در کنار احمدآقا نشستم. ایشان در فکر بود و به من گفت بیا به خانه ما برویم، گفتم: صبرکنید کتابهایم را بردارم و برویم؛ وقتی از مدرسه فیضیه بیرون آمدم نزدیک های مدرسه رسیدم اول خیابان، یک آقایی نزدیک من آمد و نام مرا پرسید، ولی من نامم را دروغ گفتم و او گفت: دروغ می‌گویی سلیمانی هستی،آن فولکس را می بینی برو سوار آن شو و اگر بخواهی فرار کنی نیروهایی را ما آنجا چینده ایم و نمی توانی فرار کنی! من اطرافم 7 الی 10 تا نیروی جوانی را دیدم که در اطراف مستقر بودند. سپس آن مرد از من مسافتی دور شد؛ به احمد آقا گفتم که برو داخل اتاقم در مدرسه خان اطلاعیه ها و کتابهایی از امام دارم آنها را بیرون ببر و خداحافظی کردم و رفتم سوار آن ماشین شدم. مرا بردند ساواک قم، آن موقع سازمان امنیت را "ساواک" می گفتند، مرا در اتاق مخوف و تاریک کثیفی زندانی کردند و رفتند. تقریباً نزدیکهای غروب که شد یک فرد کراوات زده و مرتبی وارد اتاق شد و فرمی به من داد و گفت فرم را پر کن. من هم اسم و فامیلم را چون می دانستند، درست نوشتم، ولی نام شهر را زدم بافت و شماره شناسنامه را هم اشتباه نوشتم! بعد که فرم را به وی دادم گفت: یزد که بافت ندارد و بافق دارد، من هم بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم مردم می گویند بافت! منتها خبر از شماره شناسنامه من نداشتند بعد آن فرد به من خیلی توهین کرد، من هم به وی گفتم حرف هایی که شما زدید شامل حال من نمی شود، او بلند شد و زد تو گوش من! بعد از گذشت مدتی رفت و در را محکم کوبید به هم، اتاق تاریکی بود؛ اصلاً داخل آن اتاق نه لامپی بود نه کلید و پریزی، برق نمی گذاشتند که نکند کسی خودکشی کند، بعد از آن حدود یکساعت بعد آقای دیگری آمد که ملایم تر از وی بود، گفت: اگر همه چیز را به من بگویید پرونده شما سبک تر خواهد شد، من هم گفتم هرچه بوده را من گفته‌ام، زمانی که من خانه امام می رفتم آنها کنترل می کردند. برگشت به من و گفت: شما خانه آقای خمینی (ره)می رفتی چه خبر؟ چه کسانی می آمدند؟ من هم گفتم: من با احمدآقا هم درس هستم و چون هم درس بودیم ارتباط داشتیم، گفت: نه دیگران هم می آمدند، آنها چه می گفتند؟ گفتم درب منزل علما به روی همه باز است، چون اگر یک جمله ای گفته می شد آنها ول نمی کردند، دیگر وقتی دید حرفی نمی زنم درب را زد بهم و رفت، شب ما در این اتاق بودیم سالاری را هم گرفته بودند در یکجای دیگری برده بودند. دوستان دیگر را هم دستگیر کرده بودند. آقای شهاب را هم دستگیر کرده بودند و من هیچ اطلاعی از دستگیری آنها نداشتم، صبح مرا آوردند داخل اطلاعات شهربانی قم و یک ماشینی آوردند که شیشه هایش طوری بود که نه از داخل نه از بیرون مشخص نبود! من را به آنجا بردند بعد در آنجا هم شروع کردند به بازجویی. کسی را که به سلول می فرستادند همه چیز را از او می گرفتند؛ فقط پیراهن و شلوار تنمان بود، حتی تسبیح را هم می گرفتند که با بند آن خودکشی نکنیم صبح تا شب من آنجا بودم صبح دوباره مرا بردند بازجویی شهربانی، روی همین پرونده ای که ساواک تشکیل شده بود سؤالاتی را پرسیدند و من سعی می کردم آنچه را گفتم باز تکرار کنم، چون اگر یک کلمه کم و زیاد می گفتم دوباره مشکل ساز می شد. تا نزدیکهای غروب؛ یعنی من یک شب و دو روز در این سلول بودم، نزدیک غروب که مرا بردند سازمان امنیت دیدم یک لندوور آمد داخل سازمان امنیت، وقتی وارد شد دیدم دو نفر داخل ماشین هستند دونفر عقب نشسته بودند یک نفر راننده و یک نفر جلو، صدای من زدند که بیا، درب عقب خودرو را باز کردند؛ وقتی داخل را نگاه کردم دیدم سالاری هم داخل ماشین، پشت لندوور یک میله ای دارد (در حال بغض)که دستهای سالاری را به آن دستبند کرده بودند. مرا هم دستم را بستند و آن دونفر یکی نشست کنار سالاری یکی هم کنار من، اصلاً نمی گذاشتند باهم حرف بزنیم، و ما نمی دانستیم ما را کجا می برند حرکت کردند و فقط از شیشه جلو بیرون مشخص بود. سپس نگاه کردم دیدم افتادیم در جاده تهران، جاده باریکی بود، جایی بود به نام پیچ شمرون، آنجا اداره اطلاعات کل کشور بود (سازمان ساواک ) ما را بردند آنجا درب باز شد و لندوور وارد شد. حالا این دوتا کنار ما بودند داخل ماشین نشستند و راننده و نفر جلویی حدود سه ربع ساعت شد تا آمدند بازهم نتوانستیم باهم صحبت کنیم؛ فقط تنها دوکلمه عربی به هم گفتیم "لا تخف" یعنی نترس هردو به هم می گفتیم بازهم آن دو می گفتند چه گفتید؟ و ناراحت شدند، بعد از آن، دو نفر آمدند و ما را حرکت دادند به سمت زندانی بنام قزل قلعه، قلعه ای بود در زمان ناصرالدین شاه که الآن خراب شده و میدان سبزی شده این قلعه وارد محدوده‌ای در بیایان می‌شدیم و قلعه بزرگی بود که اطرافش دیواره های آجری بود." از این برج های قدیمی بزرگ آجری با درب های چوبی بسیار بزرگ " ما را آنجا بردند، بوق زد، درب باز کردند و ما رفتیم داخل حیاط قزل قلعه و اتاق هایی دور تا دور داشت. یک راهرو باریک هم داشت که می رفت داخل، آنجا هم باز سلول بود، ما را بردند داخل سلول، من جدا و سالاری هم جدا، سلول را هم به گونه‌ای ساخته بودند که یک راهرو باریک دو طرف اتاق داشت و اتاق ها روبرو هم نبود که آدم بتواند همدیگر را ببیند و حرف بزند. ما را بردند آنجا حدود ساعت 11 الی 12 بود ما رفتیم داخل یکی از سلولها لباسهایمان را گرفته بودند. هرچیزی که داشتیم را گرفته بودند عکسی هم که می گرفتند با همین پیراهن و شلوار بود؛ وقتی داخل رفتیم دیدم یک آقایی دارد سوت می زند من به خیال اینکه آن آقای نگهبان که وسط راهرو راه می رود است.... 
(ادامه دارد)