هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

اتفاق ساده شماره 681

اتفاق ساده شماره 681



 در شماره قبل خواندیم: سارا بعد از خیانت کیانوش به خانه پدرش می رود. سارا تصمیم می گیرد که از کیانوش جدا شود غافل از آن که، چه فرجامی انتظارش را می کشد... و اینک ادامه داستان...

باز پدر در ادامه صحبت هایش می گوید بعد از طلاق، فکر می کنی، زندگی بهتر می شود؟ دیگه نمی توانستم تحمل کنم؟ ناگاه به زمین افتادم و از هوش رفتم، وقتی مرا به بیمارستان رساندن، کم کم داشتم به هوش می آمدم.  بعد از گرفتن چند آزمایش از من پرستار بالای سرم آمد و گفت: عزیزم بهت تبریک می گم. اصلا نگران نباش. تو بارداری و از این به بعد نباید به خودت فشار بیاری و باید استراحت کنی. آخه چه تبریکی، شنیدن این تبریک، از شنیدن هزار تا تسلیت هم برایم ناخوشایندتر بود!

دیگه چه می توانستم بگویم، چه کاری می توانستم انجام دهم، ناباورانه به زندگیم می نگریستم. یادش بخیر، بچه که بودم، تمام شب، به فکر این بودم که فردا چه بازی ای می کنم. اما؛ اکنون تمام فکرم این بود که فردا دنیا می خواد با من، چه بازی بکند و این بود بازی روزگار با من!

کیانوش برای من دیگر فراموش شده بود. من به جای خالی اش، بیشتر از خودش عادت کرده بودم؛ اما مثل اینکه زندگی من با کیانوش هیچ طور به سرانجام نمی رسید.

درونم بدجوری برآشفته شده بود، باید این خبر احمقانه را به کیانوش می دادم. حالا من یک بچه از او داشتم و دیگر برای خودم نبودم. و هر تصمیمی می توانست برای بچه ام سرنوشت ساز باشد. یک روز به کیانوش زنگ زدم و گفتم: باید ببینمت و مسئله ای را به تو بگویم. قرار باشد ساعت 9 صبح، پارک،  روبروی، خونه ی مشترک قبلی مون.

درد روحی و خستگی مفرط زمانه، نشاط آن ایام را از من گرفته بود. کیانوش روی نیمکتی، در پارک نشسته بود. با دیدن کیانوش، قلبم می لرزید. انگار هنوز در قلبم فراموش نشده بود. شاید هنوز دوستش داشتم. به نیمکت که نزدیک شدم. از روی زور، سلام سنگینی کردم. و نشستم. نگاه کیانوش به من، نگاهی سنگین بود. انگار برایش غریبه بودم. نمی دانستم چه جوری باید به او بگویم که از او باردارم. اما؛ زبانم مجال نداد. و سریع این خبر را بهش دادم. انگار از این خبر غافلگیر کننده اصلا خوشحال نشده بود. به پا خواسته بود و با عصبانیت برگ های درخت را می کَند و ریز ریز می کرد و به زمین می ریخت. تمام وجودش به غلیان آمده بود. با خودش کلنجار می رفت و چون آهویی که در تله افتاده باشد. تقلا می کرد، دست و پا می زد. و به دنبال راه نجاتی می گشت. ناگاه رو به من کرد و با عصبانیت گفت: یا بمان و زندگی کن. یا بعد از به دنیا آمدن بچه او را به من بده و هر کاری دوست داشتی بکن. کسی که این قدر عاشق من بود. حال این جور با من تا می کرد. دلم را خشمی شدید می لرزاند. دست هایم را مشت کردم و از جا برخاستم. بغضی سمج به مبارزه با اشک هایم می پرداخت و در گلویم گلوله می شد. دیگر این زندگی برایم طاقت فرسا شده بود. طاقت این رفتارهای سرد کیانوش را دیگر نداشتم.

آهی کشیدم و و بی آنکه به اطراف بنگرم خودم را به زمین انداختم و با صدای بلند از زمین و زمین گلایه و شکایت می کردم. آخه این چه سرنوشتی بود که به آن دچار شده بودم. این چه روزی بود که از شبم برایم سیاه تر بود. و در آخر سر به آسمان بلند کردم و گفتم: خدا اگر هستی، جوابش را بده. ازدحامی از جمعیت دورم حلقه زده بودند. و مات و مبهوت به من می نگریستند. انگار دلشان به حالم می سوخت. سریع خود را از لابه لای خیل جمعیت دور کردم. آن روز هوا بارانی بود همین که وارد خیابانی شدم که خانه ما در انتهایش قرار داشت. صدای رعد و برق برخاست. و بعد رگبار باران مانند سیلی، اشک روی سرم آوار شد. گاه خاطره ها را زیر و رو می کردم. از یکی به یکی دیگر می پریدم. بچه می شدم و سرم را روی دامان مادر می گذاشتم و با گریه های کودکانه خودم را خالی می کردم.

آخر بچه ام چه گناهی داشت، او باید می سوخت. اویی که همه امید باقی مانده ام بود. افسوس و صد افسوس، که چاره ای به جز زندگی کردن، با کیانوش نداشتم. باید دوباره به جهنمی که کیانوش برایم ساخته بود، برمی گشتم. اما؛ چه جور باید با زنی که تمام زندگی ام را نابود کرده بود، زیر یک سقف زندگی می کردم. از خدا می خواستم هر چند ساده، ولی خوب باشم.

کیانوش به دنبال من آمده بود تا مرا دوباره به آن زندگی جهنمی، باز گرداند. موقع رفتن مادرم زل زد به چهره ی زرد و پریشان من و گفت: زیاد به فکر نباش، در عوض تو خدا را داری، مطمئن باش، هیچوقت خدا تنهایت نمی گذارد.