نمایش خبر
دل نوشته
دل نوشته
عذرا عبداللهی شیطوری| به نام خدای ستاره ها
شب هنگام، نگاه به آسمان می کردم، دلم گرفت. ستاره ها در کنار هم بودند ولی هر کدام برای خود سوسو می کرد. فکر کنم این بی وفایی ها، و این بی محبتی ها را از آدم آموخته اند! چه می بینند؟؟
زمینی پر از فساد، تا جایی که حتی نفس کشیدن سخت شده است. روزی ستاره ی که به امید نگاهی چشمک زنان به زمین خیره شده بود و داشت کم کم حوصله اش سر می رفت، از من پرسید: مردم را چه شده؟ گفتم: چطور؟ گفت: قدیم ترها، وقتی ستاره ای سو سو می کرد، مردم سجده شکر بجا می اوردند. آنها اعتقاد به این داشتند که وقتی نوزادی متولد می شود، خداوند ستاره ای را برای جشن آمدنش روشن می کند و دور از انصاف است که آنها این باران رحمت الهی را با صدای شکر خود تبریک نگویند....
یادم می آید، مردمانی که شاید لقمه ای نداشتند، اما در باغچه نور وایمان حلقه می زدند و برای نان دیگری حلال مشکل می شدند.
یادم می آید، بچه ها بازی می کردند، گرگم به هوا؛ اما وقتی یکی گرگ می شد، بره را نمی گرفت و به او راه و رسم دوست داشتن می آموخت و اینکه چه کند تا در دام صیاد زمانه نیفتد.
خاطرم هست زنانی را که چون موی خود از سر جدا می کردند، آن را در کیسه ای پنهان می نمودند و در خاک دفن می کردند تا نگاه نامحرم به آن نیفتد و جوانی گمراه نگردد...
اما؛ حالا آنقدر خداوند به مردم روزی داده است که جز اندکی، بقیه اگر حسابشان کنی هزاران برابر آنچه به آن نیازمندند، اما برای بریدن نان یکدیگر چه کارها که نمی کنند...
بچه ها هم کم کم از بزرگترهایشان یاد گرفته اند، حالا وقتی بازی می کنند، بره را می گیرند و آنقدر زخم به روح و جان او می زنند که روزی هزار آرزوی مرگ کند، آنقدر نداشته هایش را به رخش را می کشند تا از تاب نداشتن بمیرد.
و اِی وای از زنان بی عصمت پرده در، وای از زنان بی حجب و حیا، که ذره ای از عفت و حیای بزرگانشان را به میراث نبرده اند...
آنها خجالت نمی کشند شاید برای اینکه ندیده اند.
اما من دیدم یاسی را که بازویش به سان چادرش شد، اما چادر از سرش نیفتاد، دیدم مرجانه ای را که سیلی خورد اما رویش را کسی ندید، دیدم یاقوتی را که قدش خمید اما حجاب بر نداشت، دیدم الماسی را که وجودش را داد اما گوهر عفت وجود خود را پنهان داشت.
اما حالا...
روی سرخ شده، شده است بهترین عبادت؛ گیسوی رنگین کمانی، که هر تارش آتشی است بر جان، شده است؛ قشنگترین زیبایی.
بغض دو دستش را بر گلوی ستاره فشرده بود و ناگهان ابر چشمانش باریدن گرفت؛ شبنمی از ان هدیه به گونه های من شد و صورتم گر گرفت، نمی دانم، شاید ستاره، دلش داغ بود که این چنین سوزان می گریست...