نمایش خبر
یک اتفاق ساده
یک اتفاق ساده
زهرا سادات متولیان| در شماره قبل خواندیم: سارا هنگامی که میفهمد از کیانوش بچه دارد. تصمیم میگیرد به خاطر فرزندش از طلاق صرف نظر کرده، و با کیانوش زندگی کند... اینک ادامه داستان ...
***
در خانه کیانوش نوکری برایش بیش نبودم. گاهی دلم میخواست، یه جایی میایستادم به تماشا، بی آنکه مرا ببینند و با بکن نکنها و برو بیاهایشان حوصله ام را سر ببرند. یا هی سرکوفت بزنند که نان یا مفت میخورم. و به خاطر خدا و بچه ام هست که مرا نگه داشته اند. آنها در حال اذیت کردن بندهای از خدا بودند. و دم از خدا میزدند. گاهی مواقع کیانوش آنقدر با من خوب و مهربان بود که فکرش هم نمیکردم که این کیانوش همان کیانوش است که چند ساعت پیش با رفتارهای زننده اش مرا رنجانده بود. شاید هنوز دلی داشت که برایم بسوزد. و وجدانش هنوز نمرده بود.
این قدر بدبختیها مشغله زندگی ام را پر کرده بود که مدتی بود به لیلی زنگ نزده بودم. او همیشه بهم سر میزد و از احوالم جویا میشد. اما، نمیدانم چه شده بود که چند وقتی بود بی خبر از او بودم. گوشی را برداشتم و شماره خونه شون را گرفتم. طول کشید. تا گوشی را برداشت. بعد از سلام و احوالپرسی دوستانه، بهش گفتم: بی معرفت، حالا من نرسیدم، زنگت بزنم، تو نباید یه خبر از دوستت بگیری. هق هق لیلی، بلند نفسهایش میلرزید و حرفی نمیزد. بهش گفتم: چی شده یه حرفی بزن، نصف جون شدم. نکنه آخه زن این پیرمرده شدی، گفت: آره، بابام دست از سرم بر نداشت. انگار یه بار که پول و موادش داده بود، زیر دهنش مزه کرده و به جان من و مادرم افتاده و اصرار روی اصرار که هر جور شده، باید زن این پیرمرد بشم. بعد از این عروسی، نکبت بارم مثل اینکه پوله زیاد بهش وفا نکرد. چند روزی بعد توی یکی از خرابهها جنازه شو پیدا کردند. که به خاطر زیاد مواد زدن مرده بود. و در دنیا فقط مادرم را دارم که با آن زندگی میکنم. و حالا هم ناچاراً دارم با این پیرمرده میسوزم و میسازم. با شنیدن حرفاش، خیلی ناراحت شدم. لیلی که یک روز خوش در زندگیش ندیده بود. و بارها میگفت: وقتی عروس بشم، بالاخره، از این زندگی لعنتی، راحت میشم. حال بدبختی این چنین، به سراغش آمده بود. انگار شوهرش خیلی گنده دماغ بود، با آمدن شوهرش سریع خداحافظی کرد. و گوشی را قطع کرد. برایش نگران بودم، و کاری از دستم ساخته نبود. گاهی دلم میخواست به به گذشته برگردم و هر چی خرابش کرده بودم از نو میساختم. فریبا زن دوم کیانوش خیلی خودخواه و نازپرورده بود. یک ماهی بیش نمانده بود، تا بچه اش به دنیا بیاید. و همین را بهانه میکرد و دم به دقیقه برای کیانوش ناز میآمد. فکر میکرد، از دماغ فیل افتاده، در صورتی که یک پاپ کورنی بیش نبود. یک روز کیانوش وقتی از محل کارش به خانه آمد. رو به ما کرد و گفت: چند روزی مرخصی گرفتم. برویم شمال، هم یک روحی تازه، و حال و هوایی عوض کنیم. با شنیدن این حرف، از جا پریدم. انگار منم دلم خیلی گرفته بود. و مدتی بود هوای مسافرت داشتم. قرار بر این شد، شب وسایلی که نیاز داریم جمع کنیم. و صبح زود به راه بیفتیم. ساعت پنج و نیم صبح بود که نماز خواندیم و حرکت کردیم. در راه فریبا با جوکهای بی مزه اش، هِی مزه پرانی میکرد. و خودش را برای کیانوش عزیز و هزار تا متلک بارم میکرد. که چقدر توی مسافرت زیادیام؛ و مسافرتشان را خراب میکنم. حرفهایش، بوی کنایه میداد. میدانست که من اهانت هاشو تحمل نمیکنم. به همین دلیل، اسمی از کسی نمیآورد. من نمیخواستم، این مسافرت را به جوی متشنج تبدیل کنم. به همین خاطر، ساکت بودم، و بیرون را تماشا میکردم...
ادامه دارد...