نمایش خبر نمایش خبر

مادرانه (بخش چهارم)

مادرانه (بخش چهارم)



منیره عبداللهی| 
همین سه روز پیش بود که حاج کاظم، پیر محترم و خمیده روستا بین دو نماز بلند شد تا حرفی بزند، توی سکوتی که حکم فرما شده بود صدای قورت دادن بغضش شنیده می شد.
من و حاجیه السادات تو این روزای آخر عمرمون به آرزومون رسیدیم و پسرمون داره برمی گرده. دیروز خبر دادند که پلاک منصور و ...تا اومد کلمه بعدی رو بگه، بغضش ترکید و سرش روی دستش که به عصایش تکیه داده بود گذاشت و صدای گریه مردونه ای مسجد رو پر کرده. مردها سرشون رو پایین انداخته بودند تا گریه یه مرد دیگه رو نبینن. همین چند جمله کافی بود تا صف غاز به هم بریزه و مردها برای دلداری و روبوسی از سر ارادت دور حاج کاظم جمع بشند.
امام جماعت با صدای بلندتر از زنها خواست تا چند روز دندون روی جیگر بگذارند و خبر رو به گوش صدیقه السادات که زمین گیر شده بود و کم به مسجد می آمد نرسانند.
روز بعد حاج کاظم و چند تا از آشناهایش به شهر رفتن و روز بعد تو رواق بالایی حسینیه همونجا که قبر سه تا شهید دیگه روستا بود، مردها بیل و کلنگ از دست هم می گرفتند و برای ته تغاری حاج کاظم که روزی روزگاری بچه ناخلف و شری بود حجله خاکی درست می کردند. 
صدیقه السادات قلبش درست و حسابی کار نمی کرد و نمی دونم چه جوری موضوع رو بهش گفتند که صبح روز بعد اولین نفر دم ورودی روستا روی زمین نم خورده سرد نشسته بود و شیون کنان انتظار اومدن منصورش رو می کشید.
شنیدن خبر اینکه از منصور رعنای صدیقه السادات چند تکه استخوون و یه پلاک برمی گرده آتش به دل همه زده بود.
حاجی هاجر که دل داغداری داشت، به خیال اینکه از رضا خبری شده همراه با خانواده اش از شهر اومده بود و اون طرف تر از صدیقه السادات با دخترها و عروسهاش خیمه سیاه زده بودند و شیون می کردند.
چند ماه بعد از اینکه حاج کاظم بیرق تسلیم رو بالا برد و نتونست منصور و رضا رو پیدا کنه. حاجی هاجر از ترس دعواهای دائم و نفرینهای جگر سوز عمه رقیه به غربت شهر پناه برد.
رضا و منصور به جبهه اعزام شده بودند و تکلیف خانواده هاشون تا حدودی روشن بود. نبودن اسم امیر علی توی لیست اعزامیها عمه رو به این دلخوش کرده بود که شاید امیر علی با اون دو تا ناخلف جایی نرفته و از غم نبود رفقاش خودش رو یه گوشه گم و گور کرده. این دل خوشی چنان امیدی در دل عمه روشن کرده بود که تک و تنها راهی بیابون و آبشخورها شد تا پسرش رو پیدا کنه.
جست و جوهای چند هفته ای عمه بی نتیجه مونده بود و به جون حاجی هاجرافتاده که شاید پسر تو و صدیقه السادات بلایی سر پسرم آوردند.
صبر و تحمل حاجی هاجر از تهمت ها و نفرینهای عمه رقیه طاق و راهی غربت شد و تا به امروز به روستا برنگشته بود.
امروز وقت اون بود که عمه رقیه هم به خودش بیاید و دست از دیوونه بازیهاش برداره. هر چند مردم بعد از دوازده سال هنوز عمه رقیه رو زنی بد دهن و بداخلاق می دونستند؛ اما دیگه اونقدر پیر شده بود که صداش گوش خراش نباشد.
به امید اینکه عمه با دیدن قبر منصور گذشته رو فراموش کنه و عاقل بشه به اصرار پدرم راهی کوه شدم؛ اما با دیدن عمه به خاطر یک خواب راه روستا رو پیش گرفته بود و توی باد و بوران لنگ لنگان اینهمه راه اومده بود تا از منصور سراغ امیر علی رو بگیره. از بهبود اوضاع و احوالش ناامید شدم.
هر لحظه منتظر بودم تا مادرم عمه رو به حسینیه بیاره و قبر منصور رو بهش نشون بده و عمه بفهمه که از منصور چند تکه استخوون برگشته که حرفی برای عمه نداره؛ اما اشتباه می کردم و منصور حرفها داشت.