نمایش خبر نمایش خبر

مادرانه (بخش هشتم و پایانی)

مادرانه (بخش هشتم و پایانی)



عذرا عبداللهی|
تحملم طاق شده بود، چند تا نون تازه از تنور در اومده رو توی سفره پیچیدم و راه خونه کاظم رو پیش گرفتم. دم گرم بهار، سوز زمستون رو گرفته بود و دور همی زنها به کوچه کشیده شده بود، توهمات بی سر و ته و کارآگاه بازیهاشون رو چنان با مهارت به رخ هم می کشیدند که گاه به جیغ و گیس کشی و قهر ختم می شد، مردها که همیشه یه قدم از زنها جلوتر بودند کمر همت بسته و راهی کوه شده بودن و بر در گودالی که چندین سال تن بی کفن شده امیر علی رو در بر گرفته بود، با سند و مدرک های من در آوردی بحث کارشناسان و گاه مجادله می کردند. از همه اینها بدتر من بودم که حرفها نصف و نیمه پدر و مادرم اونقدر کنجکاوم کرده بود که با جرأت و جسارتی باور نکردنی در خونه حاج کاظم رو زدم. گشاده رویی همیشگی حاجی جسارتم رو بیشتر کرده بود و با کلی تته پته خواسته ام رو با حاجی در میون گذاشتم و با غضب حاجی رو به رو شدم که گفت: پسرم تو می دونی چه افترایی به پسر شهید من می زنی؟ خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: حاج آقا من غلط کنم چنین جسارتی بکنم، من به مراسم خاکسپاری آقا منصور نرسیدم چون رفته بودم پی خدا بیامرز عمه رقیه، خیلی دوست داشتم عطر و بوی حضور شهید رو حس کنم، ولی بی نصیب موندم، بعد عاجزانه ادامه دادم. بخدا از سر ارادت و دوست داشتنت وگرنه من کی باشم که بخوام شک یا خیالهای ناحق و پوچ بکنم. توانسته بودم با حرفهام دل حاجی رو نرم کنم، بلند شد و جعبه منبت کاری کوچکی رو از سر طاقچه برداشت و از توی اون یه پارچه رنگ و رورفته بیرون آورد و بوسید و به سمتم گرفت و گفت: این پارچه لباس منصورم هست، کار خدا بود که خاک حریف نشد و کاغذ منصور به دستمون رسید. پارچه رو گرفتم و با احترام بوسیدم، هنوز بوی خاک می داد. حالم عجیب شد، انگار یه جواهر ناب توی دستم داشتم، آروم پارچه رو باز کردم و کاغذ تا خورده قدیمی رو به آرومی باز کردم. خط زیبای آقا منصور به کاغذ کهنه و جوهرهای نصف و نیمه دهن کجی می کرد. چه آغاز زیبایی« به نام خدایی که وجود، ایثار اوست»
زیبایی و سادگی دلجویی و طلب بخشش از پدر و مادرش هر خواننده ای را متحیر کرد که پسرک بازیگوش دیروز توی میدون توپ و جنگ این همه زیبایی و لطافت رو از کجا آورده. در ادامه از تلخی های اون روزها هم نوشته بود.« رضا برایم مثل برادر بود، دلم بدین خوش بود که جبهه و جنگ و دوری در کنار رضا مثل ایام گذشته شیرین خواهد بود؛ اما حال و روز پریشان و کم حرفی هایش مرا می ترساند که نکند از من گله مند است و من او را وادار به کاری کرده ام که نمی خواسته و از جبهه آمدن پشیمان است. هر روز این سوال را از خودم و او می پرسیدم تا اینکه دیشب پریشان تر از همیشه و با چشمانی خیس از اشک به سنگرم آمد.حرفهای عجیبی می زد و می گفت می خواهد از قرارگاه برود، می گفت این مکان مقدس جای او و آدمهای کثیف نیست. فکر کردم به خاطر اینکه مادرش را رنجانده چنین حرفی می زند یا شاید هم نامزدش را. اما ادامه او حرفی بود که ناخواسته برسرش فریاد زدم و به روی او تفنگ کشیدم و از او خواستم برای همیشه از جلوی چشمانم گم شود، از دیشب تا حالا او را ندیده ام و نمی خواهم ببینم تا روزی که شما برایم جوابی بفرستید و بدانم که حرفهای او حقیقت دارد و دچار جنون ترس نشده است.
پدرم بالای کوه برو. کمی آن طرف تر از خانه عمه رقیه آبشخوریست که روزگاری من، رضا و امیر علی در آنجا نادانی کرده و کبک شکار می کردیم، صخره سرخ رنگی همان حوالیست که کمین گاه ما بود درست همانجا را بگرد و برایم بنویس که آنجا چه پیدا می کنی؟چه چیزی پیدا کردی چه نکردی، احدی را باخبر نکن تا من باز گردم»
در ادامه آقا منصور جانب داری رضا را کرده بود و نوشته بود« پدر عزیزم، رضا برادر من است، اعترافی که او برایم کرد آن قدر قلبم را به درد آورده که نمی خواهم باور کنم. رضا می گفت: می خواسته مانع آمدن امیر علی بشود، چون می دانسته که عمه رقیه روز خوشی برای حاجی هاجر باقی نخواهد گذاشت و امیر علی مثل همیشه لجبازی می کرده است که حاصل این لجبازی و دست به یقه شدنها این می شود که سر امیر علی به صخره می خورد و رضا از ترس او را همانجا کنار بوته ها زیر خاک مدفون می کند.
پدرم دعا می کنم همه اینها دروغ باشد، چون اگر این گفته ها صحت داشته باشد قضیه هابیل و قابیل تکرار شده است، چون ما سه تا از برادر به یکدیگر نزدیکتر بودیم.
آقا منصور در آخر نامه اش پدرش را قسم داده بود که اگر چیزی هم بود تا برگشت او این راز را پیش خودش نگه دارد، چون می دانست که اگر رضا قاتل باشد تقاصش را مادرش پس خواهد داد و عمه رقیه روزگار آنها را سیاه خواهد کرد. نامه آقا منصور با تمام جلال و زیبایی اش پایان تلخی داشت. بعد از خواندن آن نامه نگاهم به زندگی عوض شده بود، باورش سخت بود که از سه رفیق یکی قاتل یکی مقتول و دیگری شهید جبهه حق بود؟ چه چیز می توانست سرنوشت آدمی را اینگونه عوض کند؟
تا سالها بعد هزاران سوال بی جواب ذهنم را پر و خالی کرد، سرنوشت رضا چی شد؟ آیا او هم شهید شد؟ یا هنوز زنده بود و گوشه ای نامعلوم با رنج زندگی می کرد؟ اگر عمه رقیه زنده بود با حاجی هاجر چه می کرد؟ چرا عصبانیت و حق به جانب بودن از ما قاتل می سازد، آن هم قاتل عزیزان. با گذشت زمان آن قضیه از ذهن خیلی ها پاک شد و آنچه باقی ماند مادرانه های عمه رقیه بود.