نمایش خبر نمایش خبر

دیده شود، دیده شود

دیده شود، دیده شود



"ممل" داشت تو کوچه راه می رفت و قری تو کمر می داد، گاهی هم با خودش می گفت: " باید دیده شود" گاهی هم بشکون می زد و نیشش تا بناگوشش باز می شد! خلاصه تماشایی شده بود! بچه های همسایه هم دنبالش راه افتاده بودند و می خوندند: " مملی بگو دیده شود، حالا که دیده شود چها شود!" 
"آقاتقی" از تو‌کوچه رد می شد تا این وضع را دید، فریاد زد: "ممل مگر عقلت پاره سنگ برداشته یا خدای نخواسته سرت به جایی خورده! این چه کاری هست! دست بردار مرد! زشته! قباحت دارد! این کارها حد دارد! داروغه و مدعی العموم ببینند حد را فی المجلس جاری می کنند" 
ممل که انگار تازه دو زاریش افتاده بود، ناگهان سرجاش خشکش زد و گفت: "دیده شود؛ مگر حرف بدیی هست!"
آقاتقی گفت حرف بدی نیست؛ اما این بشکن و بالا و پایین پریدنت چیه؟!
ممل گفت: آقاتقی چند رور پیش "معاون کدخدا" اومده بود توی آبادی برای افتتاح طرحها، کدخدا کوچیکه گفت بهش که حالا که اومدین یه پولی و یه اعتباری و بودجه ای هم بزار کف دست ما روسیاهان تا ده را آباد کنیم!
معاون گفت: نمی توانم و عجله دارم و به ده همجوار" به اب "باید بروم! آخه باید سری به فک و فامیل هم بزنم و وقت تنگ است. کدخدا کوچیک باز اصرار کرد؛ معاون هم روی کدخدا را برداشت و بادی در غبغب نازنینش انداخت و گفت: حالا که اینقدر می گویی، سعی می کنیم توی این سفر "این آبادی دیده شود." حالا من هم دارم می گم؛ دیده شود،دیده شود...!