نمایش خبر نمایش خبر

دخترم از من می پرسی...!

دخترم از من می پرسی...!



دخترم! از من می پرسی که پارسال چرا شما را بازداشت کردند؟ دخترم! از من می پرسی چرا در آن گرمای سوزان مرداد و شهریور ماه بافق سیزده روز  چادر زدید! دخترم! از من می پرسی چرا آقا، نماز جمعه شهرمان را دیرتر برگزار کردند؟ دخترم! از من می پرسی که چرا مردم همه به تو می گفتند غصه نخور بابایت می آید! دخترم! به من می گویی که تو و طوبی، نجمه و پریناز، نازنین زهرا و ... نرده ها را محکم می گرفتید و با زبان کودکانه خود می گفتید: بابای من کو؟ دخترم! از من می پرسی که برای چه مردم شهر تو را بر شانه های خود گذاشتند و شادی کنان تو را تا خانه آوردند؟ 
می گویی مادرت وقتی یاد آن روزها می افتد گریه می‌کند، اکنون به تو پاسخ می دهم، به زبانی که فهم تو باشد تا تو برای فرزندت بگویی تا نسل های تو بدانند که زندگی سخت است و سخت تر از آن حفظ آن است. نوجوانی بیش نبودم که آرزو داشتم مانند هم سن و سالهایم بازی کنم؛ مثل تو که اکنون حاضر نیستی چشم از تلویزیون برداری! من هم دوست داشتم وقتی که از صحرا و دوشیدن گوسفندان می آیم پای تلویزیون بنشینم و گوریل انگوری و داستان حنا دختری در مزرعه را ببینم و یا مجموعه قصه های سندباد را؛ اما چه کنم که نمی توانستم، وجدانم اجازه نمی داد و عقل و دینم نمی گذاشت تا آینده تو در خطر باشد. دخترم! بابات وقتی فهمید که اگر اینجا بنشیند دشمن بعثی صدام همه ایران را به اشغال خود در می آورد، برپاخاست! این بود که درس و مشق را رها کردم و گفتم حالا باید در مدرسه دیگر درسم را ادامه بدهم. به جبهه رفتم، به موسیان، به شلمچه، به فاو، به جزیره مجنون به همان جایی که تو تلویزیون دیدی غواصان شهید را، فرشتگانی که با دست بسته و زنده، خاک بر روی آنها ریخته بودند.
دخترم! دشمن ما اینان بودند، اما خدا خواست که ندای ا... اکبر در ایران اسلامی ما طنین انداز باشد. همه ایران بسیج شدند و نگذاشتند تا بعثی ها آن روز و داعشی ها امروز یک ذره از خاک ما را اشغال کنند. 
دخترم! اگر نبود رهبری مدبرانه حضرت امام خمینی (ره) و اگر ولایت فقیه در کشور حاکم نبود اکنون نه سرپناهی داشتیم و نه آشیانی! اکنون اسیر دشمن بودیم و یا زیرخروارها خاک مدفون.
دخترم! مملکت و نظام مقدس انقلاب اسلامی از آن ما هست! ما باید مواظب آن باشیم. این را به تو می گویم که تو هم به فرزند خودت بگویی و او هم به فرزندش که همیشه ما بیدار بودیم و آنها نیز بیدار باشند.
دخترم! جنگ تمام شد و روزگار سازندگی رسید، کشور باید خرابی های به جا مانده از جنگ را آباد می کرد. همه دست به کار شدیم هر فرد در شغل خود و من هم با کار در معدن تا این که کشور برای عبور از بحران ها بین المللی مجبور شد تا صنایع و شرکت های دولتی را به بخش خصوصی واگذار کند. قانون خوبی وضع شد و اگر تمامی قانون اجراء می شد هیچ مشکلی نبود و دیگر ترس از بیکاری کارگران پیش نمی آمد؛ چراکه کارگران می ترسیدند با این صورت خصوصی سازی از کار بیکار شوند. ما معترض شدیم که نمی توان بخشی از قانون را اجراء کرد و به قسمت دیگر آن قانون کاری نداشت! بخش اول خصوصی سازی معدن بود و بخش بعد منافع منطقه! ما اعتراض کردیم که منافع فرزندان ما در این است که اول کارخانجات جوار معدنی تاسیس شود، قسمتی از معدن مال مردم باشد و بعد معدن را فروخت؛ اما آنها قبول نکردند و ما را زندانی کردند. 
دخترم این دین من است که به این آب و خاک تقدیم کردم و مطمئن هستم که تو هم می دانی که برای بدست آوردن هر چیز خوبی باید تاوان داد و من تاوان آنم. 
دخترم روزی که طرح های جوار معدنی به بار بنشیند آن روز شاید من نباشم؛ ولی تو هستی و تعریف کن که پدرم حرفش این بود؛ اول ساخت کارخانه ها و صنایع جوار معدنی و بعد فروش معدن!