نمایش خبر نمایش خبر

خدا روزی رسونه

خدا روزی رسونه



زهرا مصطفی پور مبارکه| 
ورق زندگی برگشت خورده بود، کم کم داشت روی خوشش را بهم نشان می داد. ساعت 2 بعد از نیمه شب را نشان می داد و قرار مصاحبه برای فردا صبح ساعت 8 گذاشته شده بود در مرحله قبل و کسب بالاترین نمره را آورده بودم و فردا صبح بعد از مصاحبه مشخص می شد که استخدام می شوم یا نه؟ اما با حرفهای مدیر عامل شرکت بزرگ«فردا» که صادرات و واردات دارو را برعهده داشت خیلی به خودم امیدوار بودم دیگر از آن کارگاه کوچک و خفه کننده تولید کفش که پدرم با هزار بدبختی آن را برپا کرده بود رها می شوم و خودم رییس خودم می شوم. دیگر مجبور نبودم با یک موتور پر سر وصدا بدنبال جذب بازار و فروش کفش های کارگاه باشم...
هنوز پلک هایم سنگین نشده بود که صدای خس خس سینه پدرم و تنگی نفسش گوشم را آزار می داد. چندین سال بود که او از این بیماری رنج می برد و به کپسول های هوا پناه می برد.  اما آن شب پدرم حال دیگری داشت به اصرار مادر او را به بیمارستان رساندیم. حال پدرم اصلاً خوب نبود فوراً در بخش مراقبت های ویژه بستری شد ساعت 5/3 نیمه شب بود دکتر معالج پدرم بسیار مضطرب ، به سفارش دکتر باید آمپولی به پدرم ترزیق می شد که در داروخانه  ها هم به سختی یافت می شد. چشمان پر از اشک مادرم و نفس های پدرم مرا مجاب می کرد هر چه زودتر این دارو را پیدا کنم. اصلاً فراموش کرده بودم که فردا مصاحبه دارم وباید خوب استراحت کنم.
خلاصه حدود ساعت 7 صبح بود که با هزار مکافات و سختی دارو تجویز شده را به دست آوردم و به بیمارستان آمدم مادرم همچنان تسبیح اش را می چرخاند و پدرم به سختی نفس می کشید. کارهای اولیه انجام شد و یک ساعت بعد کم کم رنگ و روی پدرم باز شد و می توانست راحتر نفس بکشد. 
موقعیت کاری من از دست رفته بود من بزرگترین شانس زندگی را از دست داده بودم بالاخره پدرم به داخل بخش منتقل شد همین که در سالن به من رسید دستم را گرفت و گفت یونس جان خدا روزی رسانه غصه نخور ،دیگه چه فایده ای داشت چه غصه می خوردم چه نه همه چیز تمام شده بود فردای آن روز که پدرم از بیمارستان مرخص شد متوجه شدم علی پسر محله مان که نمره کتبی اش هم از من کمتر و شانسی برای قبولی نداشته در آن شرکت استخدام شده باورم نمی شد آن شغل باآن موقعیت ،حقوق عالی و غیره نصیب علی شده باشد. 
دوباره به همان کارگاه کوچک برگشتم و کار از نو آغاز شد تا اینکه یک ماه بعد که با موتور در خیابان های شهر به دنبال جذب بازار بودم علی را دیدم که چون پولدارها پشت ماشین شرکت لم داده بود .چاره ای نبود قسمت ما همین بود وبس ،تا اینکه کم کم پچ پچ دادن وام و تسهیلات به کارگاه کوچک و خود انتقالی تمام بازار را پر کرده بود و به کمک و معرفی مغازه داران معتبر کارگاه پدرمن معرفی و موفق به دریافت وام و تسهیلات خود اشتغال با سود کم شدیم  این موقعیت خوبی بود که کارگاه را رونق دهیم و حتی تعداد کارگرها را هم بیشتر کنیم .
در همین گیرودار کاری بودم که علی پسر محله مان به سراغم آمد و بدنبال کارمی گشت .
خیلی تعجب کردم او با آن موقعیت کاری حالا دنبال کار می گشت آقا با حرفهای علی فهمیدم که شرکت  دارو که صادرات و واردات داشته به علت تخلفاتی پلمب شده و تمام اعضای آن بیکار شدند و کلی بدهی بالا آورده بوده باورم نمی شد که آن موقعیت و شغل و حقوق عالی به یکباره از بین رفته باشد حالا من مدیر عامل کارگاه پدری ام شده بودم که وسعت یافته بوده پدرم بازنشسته و از دوران بازنشستگی اش لذت می برد و علی هم بازاریاب شده بود تا کارگاه همان رونق داشته باشد و تازه  به حرف پدرم  رسیدم که گفته بود خدا روزی رسونه .