نمایشگر دسته ای مطالب
داستانهایی برای سرشار ساختن زندگی، از عشق، شادی و رضایت
داستانهایی برای سرشار ساختن زندگی، از عشق، شادی و رضایت
این هفته با دو داستان در خدمت شما عزیزان هستیم. داستان اول، تحت عنوان « هر بار یکی از آنها» و داستان دوم با عنوان «هدیه». یکی از دوستان ما، در یکی از سواحل شنی مکزیک، در غروب آفتاب، مشغول قدمزدن بود. درآن حال، مرد دیگری را از دور دید. همینطور که به مرد نزدیک میشد متوجه شد که او یکی از بومیهای همین منطقه است. او روی شنها نشستهبود و گهگاه، خم میشد، چیزی از روی زمین برمیداشت و داخل آب پرتاب میکرد. وقتی دوست ما کاملاً به او نزدیک شد متوجه گردید که آن مرد، ستارههای دریایی که آب دریا به ساحل آورده بود به دریایی میانداخت، هر بار یکی از آن ها را.
دوست ما گیج شدهبود. بنابراین به مرد نزدیک شد و گفت :«عصربخیر دوست عزیز، من داشتم با خودم فکر میکردم که شما مشغول انجام چه کاری هستید؟»
مرد گفت:« دارم این ستارههای دریایی را به آب، باز میگردانم. همانطور که می بینی، الان آب دریا در حالت « جزر» قرار دارد و به خاطر پائین رفتن سطح آب، این موجودات بیچاره در ساحل، باقی ماندهاند. اگر آنها به دریا باز نگردند از کمبود اکسیژن میمیرند!»
دوست من گفت: «بله، متوجهام. اما در این ساحل، هزاران ستارهی دریایی وجود دارد. شما که نمیتوانید همهی آنها را نجات دهید. تعداد آنها واقعاً زیاد است. تصور کنید که احتمالاً تعدادی برابر همین، در ساحلهای دیگر اقیانوس وجود دارد، بنابراین، کار شما برای نجاتدادن این چند تا، چندان تفاوتی ایجاد نمیکند، درست نمیگویم؟!
مرد بومی، لبخندی زد و خم شد، ستارهی دیگری برداشت، آن را نشان داد و گفت:« برای ما تفاوتی ندارد ولی برای این یکی، تفاوت دارد! و آن را به دریا پرتاب کرد.
*********
اتوبوس در یک جادهی کمربندی در حال حرکت بود. روی یکی از صندلیها، پیرمردی ریزنقش، نشستهبود که یک دستهگل تازه، در دستانش داشت. دخترکی در راهروی بین صندلیها ایستادهبود و مرتباً برمیگشت و به دسته گل نگاه میکرد.
زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. ناگهان پیرمرد، دستهگل را در دستان دخترک گذاشت و گفت:« احساس میکنم از این گلها برای تو باشد. من به او میگویم که آنها را به تو دادهام.»
دخترک، گلها را قبول کرد. اتوبوس ایستاده پیرمرد، پیاده، و از در یک قبرستان کوچک، وارد شد ... علی اصغر کلانتری