هفته نامه
« بازگشت
سرگذشت کتیراییها
سرگذشت کتیراییها
زندگی برخی مردم بافق و بهاباد قبل از بهرهبرداری از معادن
تا بعد از ظهر دانشی برنگشت. آن روز هم نتوانسته بود قراردادی ببندد. پرونده کتیرا در آن سال بسته شده بود. تجار گفته بودند که سرجنگلبانی اجازه ورود افراد بیشتر به جنگلها و مراتع کردستان، جایی که گون کتیرا دارد، نمی دهد. حتی عدهای از تجار را به خاطر بودن آدم زیادی روی مرتع جریمه کرده بودند. او به چند نفر از سرکارگرهای خود 22 تومان دیگر برای خرید نان داد، برای خوابیدن سر و صدای دالاندار هم 18 تومان به او داد و بعد آستر جیبش را در آورد و نشان همه داد یعنی حتی ريالی ندارد. حتی برای فردا صبح هم نمیتواند پول نان خالی را بپردازد. صدا زد آهای هم ولایتیها در خوردن نان صرفهجویی کنید. بالای بشکهای رفت و به همه گفت: نتوانسته است کار پیدا کند، هر کس پولی دارد به او قرض بدهد، به ازاء هر یک ريال در آخر تابستان سیشاهی به او میدهد.
دانشی نام هر کس را که پولی به او میداد در دفترش مینوشت، از کل افراد فقط 24 تومان و یک ريال جمع شد. این مبلغ فقط پول نان خالی صبحانه فردای آنها بود. پول من هم بدهکار میشدم. خودم هم به فکر افتادم که اگر فردا تا ظهر دانشی نتوانست پول تهیه کند لااقل شب به تهران بروم و از آن جا به یزد برگردم. شب دالاندار سر و صدا راه انداخته بودکه کف گاراژ را کثیف و مستراح ها را پر کردهاید. کرایه ندادهاید، ولی کسی به حرف او اعتنا نمی کرد. صبح زود با سر و صدای دالاندار همه از خواب بیدار شدند. به کتیراییها می گفت: چون شماها دیروز شلوغ کردید. مشک روغن مردم پاره شد، امروز قبل از آمدن ماشین ها از دهات باید از گاراژ بیرون بروید. دانشی به دالاندار گفت: عباس آقا من سالهاست به این جا میآیم و همیشه هم انعام تو را دادهام. حالا هم انعامت را میدهم. ما را اذیت نکن. عباس دالاندار سر و صدا راه انداخت، سالهای قبل هم انعام ندادی حالا هم با این همه آدم برای دو روز و دو شب همهاش 27 تومان دادهای، خرج خالی کردن مستراح بیشتر میشود. آقای دانشی گفت: هنوز با تو تسویه حساب نکردهام. عباس دالاندارگفت: بنده خدا تو آه در بساط نداری. دیشب داشتی از این گشنه ها پول قرض می کردی. من دیدم شب است وگرنه شما را از گاراژ بیرون می کردم. ملاحظه شما را کردم. حالاروز است یاا... از گاراژ بیرون بروید. عباس دالاندار پس کله یک بچه لاغر را گرفت و او را کشید تا از گاراژ بیرون کند. دانشی گفت: بنده خدا آبروریزی نکن ما یزدی هستیم پول تو را میدهیم. عباس دالاندار گفت: خدا اگر قرار بود برای تو پول برساند، رسانده بود. دانشی آن جوان را از دست دالاندار آزاد کرد. رو کرد به همه گفت: شما از این گاراژ بیرون نمیروید تا من به بازار بروم. امروز یکی به من و قول داده انشاءا... کار درست می شود. دانشی به آدمهایش گفت: کنار دیوارهای گاراژ بنشینید تا مزاحم ماشینهایی که از دهات میآیند نباشید. آقای دانشی با چند تا از مردانش از در گاراژ خارج شد و به بد و بیراههای عباس دالاندار محل نگذاشت. امروز هم داستان همان روز قبل بود، ظهر دانشی نیامد، بچهها هم نانی نداشتند. آنها که تکه نانی زیرپیراهن خود یا لای بندگاه تنبان خود قایم کرده بودند، خوردند. بقیه هم گرسنه و چشم به راه دانشی زیر آفتاب تیرماه قزوین نشسته بودند. غروب دانشی و همراهانش بدتر از هر روز دیگر به گاراژ برگشتند، عباس دالاندار هم که متوجه شد دانشی بیپول برگشته است، رفت و سه نفر گردن کلفت دیگر را آورد و با چوب به جان این بیچارهها افتاد که از گاراژ بیرون بروید. بالاخره عدهای را از گاراژ بیرون کرد. من در بالکن گاراژ به تماشای این کشمکش ایستاده بودم و بیشتر از این ناراحت بودم که چرا امروز عصر به تهران نرفتم، دیدم دانشی به در اتاق من آمد گفت: حسین آقا هیچ پول داری؟ گفتم: آقای دانشی کلاً ريال دارم و دو روز است کرایه مسافرخانه را نداده ام. فکر می کردم امروز با پول می آیی. دانشی داخل اتاق من شد. لبه تخت نشست و گفت: امسال اشتباه کردم، ده روز دیرتر آمدم و بعد هم این همه آدم با خودم آوردم. حالا هم این عباس دالاندار دارد اذیت میکند، پول نان خالی امشب را هم ندارم. نمیخواهم دعوا کنم و گرنه با یک اشاره من این همه آدم گاراژ را بر سر عباس دالاندار خراب میکردند. گفت: حسین آقا من ابرو دارم. این مردم از گرسنگی به قزوین آمده اند تا به کوه ها بروند. این تاجرها هم از زحمت ما مردم پول دار شده اند. حالا یکی از آنها امروز 100 تومان هم به من قرض نداد. اگر اینها را به یزد برگردانم نمیتوانم پول گاراژ یزد را بدهم. این مردم در ده هم کاری ندارند. خودشان و زن و بچه شان از گرسنگی میمیرند. جداً اگر فردا کاری پیدا نشود من که خودم را توی چاه میاندازم تا از شر این زندگی نکبت بار خلاص شوم.
ناگهان داد و بیداد داخل گاراژ زیاد شد، عده ای با عباس دالاندار و آدم هایش درگیر شده بودند. دانشی خواست پایین برود به او گفتم: آقای دانشی تو خستهای همین جا بخواب، من یک آشنا توی کلانتری دارم، ببنیم میتوانم کاری بکنم یا نه. من پانزده سالم بود. چه کار می توانستم بکنم.
به کلانتری خیابان عبید زاکانی رفتم. میدانستم رئیس کلانتری، داماد شهردار یزد است، او در کلانتری نبود. سرپاسبانی بود. از من پرسید: کاری داری؟ گفتم: با جناب سروان کار دارم، بیش از 120 نفر از مسافرهای کتیرایی از یزد آمده اند کاری نیافته و پولی هم ندارند و عباس دالاندار میخواهد آنها را از گاراژ بیرون کند. اگر آنها به پیاده رو بیایند برای شما هم خوب نیست. سرپاسبان به سروان تلفن کرد، سروان تلفنی ماجرا را از من پرسید. او هم به سرپاسبان دستوراتی داد. سرپاسبان دو نفر پاسبان را همراه من کرد و آنها به گاراژ آمدند. سی چهل نفری از کتیراییها توی پیاده روی جلو گاراژ ایستاده بودند. پاسبانها به عباس دالاندار گفتند: جناب سروان گفته است؛ این کتیراییها تا هر وقت در قزوین هستند باید در گاراژ باشند و در خیابان ولو نشوند. حق بیرون کردن آنها را از گاراژ نداری.
عباس گفت: آنها کرایه گاراژ را ندادهاند. سرپاسبان گفت: ما به پول کارنداریم. چه پول بدهند و چه ندهند، نباید در خیابان ولو شوند. عباس دالاندار آمد حرف بزند که یکی از پاسبانها گفت: جناب سروان گفته است اگر با حرف ایشان مخالفت کنی بیاییم اتاق تو را بگردیم. این دالاندار هم مثل بسیاری از دالاندارهای دیگر تریاکی بود، با شنیدن نام گشتن اتاق تسلیم شد و گفت: هر طور جناب سروان صلاح میداند عمل میکنم. افسران خبره کلانتری میدانند که با هر کس چگونه حرف بزنند. آنها مخاطب شناس های درجه یکی هستند. من به اتاق مسافرخانه رفتم دیدم دانشی سرش را در دو دستش گرفته است و دارد گریه میکند. دانههای درشت اشک از چشمهایش جاری بود. گفتم: آقای دانشی مسئله گاراژ حل شد، جناب سروان گفت: تا هر زمان در قزوین هستید باید توی گاراژ باشید و داخل خیابان ازدوحام نکنید. عباس دالاندار هم قبول کرد. دانشی گفت: نان امشب را چه کنم؟ گفتم: خدا بزرگ است. گفت: من که دست به دامان سیدالشهداء(ع) و ابوالفضل(ع) شدهام. تا این حرف را زد من در دلم جرقهای درخشید. میدانستم در یک خانه بزرگ در کوچه پشت گاراژ روضه میخوانند و شبها شام میدادند. خودم چند شب برای شنیدن روضه به آن جا رفته بودم. بدون آن که به آقای دانشی حرفی بزنم از اتاق خارج شدم، به آن خانه رفتم. در آن خانه چند تا آدم به عنوان صاحب مجلس ایستاده بودند. پرسیدم صاحبخانه کیست؟ مرد 75 سالهای را با محاسن سفید به من نشان دادند. پیش او رفتم و ماجرای آمدن این همه آدم را از یزد و پیدا نکردن کار و بدون شام بودن آنها را گفتم. آن مرد محترم به من گفت: شما بروید و بگویید همه آنها به روضه سیدالشهداء بیایند. به مسافرخانه برگشتم. دانشی هنوز توی اتاق من بود. ماجرا را به دانشی گفتم. دانشی گفت: اینها گشنه اند روضه به چه درد آنها میخورد؟! گفتم: آقای دانشی حتماً صاحبخانه که شما را شب به روضه دعوت کرد به شام هم دعوت کرده است. دانشی گفت: یا سیدالشهداء و بلند شد. از بالای بالکن مسافرخانه صدا زد که همه آماده باشید در حالت هیئت سینه زنی به روضه سیدالشهداء برویم. کتیراییها به حالت هیئت سینهزنی از گاراژ بیرون آمدند و سرکوچهای که روضه بود شروع به سینهزدن کردند. سینه زنان یا حسین گویان وارد مجلس روضه شدند. روحانی بالای منبر بود، ورود هیئت سینهزنان یزدی را خوشآمد گفت. روضه تمام شد، سفره شام را انداختند. این آدم های گرسنه شکمی از عزا درآوردند. موقع خروج از منزل آن حاجی محترم مرا صدا زد و گفت: رئیس اینها کیست؟ من آقای دانشی را معرفی کردم. حاجی گفت: این جا سه شب دیگر روضه با شام است. شما اگر در قزوین بودید هر سه شب مهمان ما هستید. برای صبحانه هم حواله دادهام از نانوایی جنب گاراژ هرچه نان میخواهید بگیرید. به بقالی کنار گاراژ هم گفته ام تا سه روز، روزی یک پنیر به شما بدهد، من و آقای دانشی از حاجی صاحب خانه تشکر کردیم و از آنجا خارج شدیم.
... ادامه دارد ...
برگرفته از کتاب :
خاطرات شازده حمام، دکتر محمدحسین پاپلی یزدی
(با تشکر از خانم بابائی)