هفته نامه
افسانه بایگان از شادترین لحظات زندگی اش و پسر 32 سالهاش میگوید
افسانه بایگان از شادترین لحظات زندگی اش و پسر 32 سالهاش میگوید
مهر| برنامه «رادیو هفت» شبکه آموزش سیمادر پی گفتگوهای شبانه با هنرمندان این بار با افسانه بایگان بازیگر سینما و تلویزیون گفتگو کرده است. مشروح این گفتگوی منصور ضابطیان را میخوانیم.
* به عنوان اولین سوال بفرمائید چند فیلم بازی کردید؟
- حقیقتاً تعداد آنهادر خاطرم نیست. بالای هفتاد فیلم احتمالا بازی کردهام.
* این خوب است یا بد؟
- حتما خوب بوده که چنین شده است. آنچهدر گذر زمان بر انسان میگذرد، حتما خوب است. البته فرود و فراز زیاد وجودداشته است.
*اگر مندر ابتدای گفتگویمان بگویم که شمادر سال 1340 بهدنیا آمدهاید، کار بدی کردهام یا خیر؟
- نه کار بدی نیست. خوشبختانه چون مردم با بنده ارتباطدارند این موضوع را خوب میدانند. مندر 26دی ماه سال 1340 ودر خیابان فرانسه تهران بهدنیا آمدم.
*چه خاطرهای ازدوران کودکیدارید؟
- خیابان سهروردی جنوبی که با پدر و مادرم سپری کردم خیلی خوب یادم است. من از هشت یا نه ماهگیام نیز خاطرهای در ذهن دارم! در آن سن در بغل دایهام بودم و مادرم میخواست به خیاطی برود و از اینکه میخواستند من را تنها بگذارند ناراحت بودم. همچنین دوران مدرسه و دورانی که وارد اجتماع میشود نیز خاطرات خوبی رادر ذهنم ایجاد میکند.
*آخرین باری که به خاطراتتان فکر کرده بودید، چه زمانی بود؟
- گاهی لحظاتی از گذشته و خاطرات انسان برایش زنده میشود ولی اینکه به طور مداوم به آنها فکر کند، چنین نیست.
*دبیرستان را تمام کردید چرا وارددانشگاه نشدید؟
- یکی ازدلایل نرفتن به دانشگاه این بود که آن سالها انقلاب فرهنگی شد. زمانی که میخواستم ادامه تحصیل دهم، انقلاب فرهنگی دردانشگاهها رخداد و البته خوشبختانه کار «سربداران»در مسیر زندگیام قرار گرفت و من هم چون تحصیلات آکادمیک رادوست نداشتم، این کار را با علاقه قبول کردم.
*چطور به پروژه «سربداران» پیوستید؟
گروه تولید این سریال یک سال و نیم پیش تولید داشتند و آدمهای مختلفی برای نقش بنده انتخاب شده بودند و هر کدام به دلیلی نتوانسته بودند با گروه کار کنند و چند روز به حرکت گروه به سمت لوکیشن ابیانه باقی مانده بود که من تست بازیگریدادم. وقتی آقای اکبر عالمی نام من را پرسیدند، بلافاصله جوابدادم؛ افسانه بایگان و «تهکام بانو» هستم.
*چطور از آگهی این سریال خبردار شده بودید؟
- آقای چنگیز وثوقی که نسبت دوری با ما داشتند، به بنده خبردادند.
*از کار نمیترسیدید؟
- پیش از اینکه به بازیگری علاقه داشته باشم به ماجراجویی علاقه داشتم. روزهایی وجودداشت که از نظر روحی سرگشتگی زیادی داشتم. قبل از «سربداران» صبحهای زود از خانهمان تادربند میدویدم. در آنجا پیش یک آقایی که قهوهخانه داشتند، میرفتم، زیرا برای من ایشان خیلی جالب بودند و به همین دلیل هر روز یک قسمت از ماجرای زندگیشان را که از زبان خودشان تعریف میشد ضبط میکردم ودر خانه پیاده میکردم ولی باز هم به خودم میگفتم این، آن ماجراجویی که به دنبالش بودم نیست. وقتی «سربداران» را کار کردم بسیاری از لحظات فیلمبرداری آن برای من یک ماجرا بود و با آن فال میگرفتم!
*یکی از لحظات فیلمبرداری را که برایتان ماجرا بود برای ما تعریف میکنید؟
یکی از آن صحنهها که بسیار هم ترسناک بود مربوط میشود به بازی با اولین پارتنرم، آقای نصیریان! فکر آن هم سخت است؛ مندر حالی که فقط 19 سال سن دارم بایددر مقابل علی نصیریان بازی میکردم و به ایشان دستور هم میدادم! ما آن صحنه رادر یک برداشت گرفتیم و بعد از پلان من با یک فاصلهای از زمین راه میرفتم.دیالوگ من هم این بود: «رای شاهزاده، رای شاه است؛ پس شما ای قاضی! اکنون رای شاه را شنیدید!»
*این یک موقعیتی خیلی بزرگتر از سن و ظرفیت شمادر آن سالها بود.
-دقیقاً همینطور است.
*چگونه توانستید از پس آن بربیایید تا بعد از آن خودتان را نگیرید و فقط همان آدمیکه قبلا بودید، بمانید؟
- واقعا نمیدانم! شاید باید بگویم این موضوع لطف خدا بود.
*همان آدم سابق ماندید؟
- فکر میکنم، افتادهتر شدم! چوندرست است که نقش من یک شاه نقش بود و این موضوع میتوانست حال و هوای خاصی برای من داشته باشد اما موضوعات دیگری ذهن من را بیشتر به خود جلب کرده بود.
*آن موضوعات چه بودند؟
- اینکه هنر چیست؟!
*آن سالها واقعا به این موضوع فکر میکردید؟
- خیلی بیشتر از الان به آن فکر میکردم. مرحوم کیهان رهگذار و آقای نجفی خیلی در این زمینه با من سر و کله میزدند که چه کتابی میتوانم بخوانم و چه کتابی نباید بخوانم و یا چه موسیقی گوش دهم و چه موسیقی گوش ندهم که این موارد ریشه خانوادگی دارد زیرا خانواده پدرم نیزدر کار تئاتر بودند و خود پدرم به موسیقی علاقه داشتند و به مرحوم بنان نزدیک بودند. بنابراین آن حال و هوا از من دور نبود.
*«سربداران» تمام شد و افسانه بایگان باقی ماند و پیشنهادهای جدید به شما داده میشد. آیا این پیشنهادها در حد نقش «سربداران» بود؟
- وقتی «سربداران» تمام شد، از چند ماه بعد، یک یادو کار به من پیشنهاد شد. البته آندوران یکدوران خاص بود زیرا ما به موضوعات جدید که در سینما و به وسیله سینما باید مطرح شود مانند نقش زندر سینما نرسیده بودیم.
*«سربدارن»در چه سالی به اتمام رسید؟
- «سربداران» در 26دی ماه 1362 یعنی درست در شب تولد من روی آنتن رفت.
*این اتفاقی بود؟
- بله! کاملا اتفاقی بود.
*چرا اسم شما را افسانه گذاشتند؟
- پدرم اسم افسانه را انتخاب کرد. مادرم با این کار مخالف بود زیرا معتقد بود، ممکن است مانند یک قصه زندگیاش پرماجرا میشود ولی پدرم گفته بود که اگر اینگونه هم شود چه اشکالیدارد؟ بالاخره هم پدرم برنده شد و من هم اسم خودم را خیلی دوست دارم زیرا قصهها را خیلی دوستدارم.
*فیلمهایتان را الان هم میبینید؟
- بعضی وقتهادوباره فیلمهایم را به مناسبتهایی میبینیم. ممکن است پسرمدوستداشته باشددور هم یک فیلم قدیمی را ببینیم که در آن صورت، دوباره فیلمهایم را یک نگاهی میاندازم. دردهه شصت «حریم مهرورزی» هم یک اثر ماندگار و خاطره انگیز بود. وقتی برای کاردر هتل اسکان یافتیم، اطراف را یک نگاهی انداختم و حالم خیلیدگرگون شد وقتی آدمهایی را میدیدم که از خانههایشاندور افتاده بودند و زندگی و شرایط سختی که زندگی میکردند برای ما غم انگیز بود و من بعد از آن کار تادو ماه بیمار بودم.
*غم انگیز ترین قصه زندگی شما چه بوده است؟
- مادر من هفت سال سرطان داشتند و جز خودشان کسی تا اواخر نمیدانست. یک روز صبح برای صحنه خاصی از «سربداران» داشتم تمرین میکردم. مادرم گفت برای من چیزی را بیاور و وقتیداشتم بر میگشتم شنیدم که مادرم از خدا میخواست که مندیگر از پا افتادم و نمیتوانم از رخت خواب بیرون بیایم؛ من را ببر! سر کار رفتم و صحنهای میگرفتیم که در آن تهکام بانو بسیار پریشان حال بود و راجع به مرگ صحبت میکرد. وقتی کار تمام شد به سر کوچه خانه که رسیدم ناگهان یک باد بهاری شروع به وزیدم گرفت ودل من ریخت! به سمت خانه دویدم و پلهها را بالا رفتم و وقتی به اتاق رسیدم، دیدم که همه جمع هستند و مادرم یک ربع قبل از اینکه من بیایم ازدنیا رفته بود.
*در تمام آن هفت سال نمیدانستید که مادرتان سرطاندارد؟
- نه! آن اواخر تا حدودی بعضیها متوجه شده بودند. اصلا من تصور نمیکردم که چنین اتفاقی بیافتد و آن را هیچ وقت باور نمیکردم.
*شادترین لحظه رندگیتان چه بود؟
- چند روز پیش پسرم داشت از ایران میرفت و مانند یک کودک گریه میکرد و من هم گریه کردم و اشک ریختم. این همه صداقتدر این مرد بزرگ که 32 سالش است برای من بسیار شادی بخش بود. زیرادیدم فرزند من درگیر ودار زندگی هنوز با صفا است و مانند یک کودک دو ساله راحت گریه میکند.