نمایش خبر نمایش خبر

شمع

شمع



شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر که عاشق دل خسته ای که دلبند است

ولی خیال ندارد که چشم خود بندد
برای این که به آن دوست آرزومند است

طبیب جان چه بگوید ز درد جان سوزش
همیشه عاشق بی دل به درد خرسند است

هوای کوی نگارش برای او جان است
دلش به فکر وصال و به مِهر پیوند است

به گوش یار چه گوید ز درد یک عاشق
نوا و نغمه یارش برای او پند است

به گرد ماه رخش میزند قدم هر شب
که زلف یار و نگارش کمند و آژند است

کمند زلف درازش چنان شب یلداست
طراوت رخ ماهش چو ماه اسفند است

تخیلات وصالش چو ماه فروردین
شراب تلخ نگارش برای او قند است

بسوز (شمعِ) فراقش بسی به آتش عشق
که دود سینه برایش چو دود اسپند است

اکرم امیدی