هفته نامه هفته نامه

Return to Full Page
« Back

مادرانه (بخش پنجم)

مادرانه (بخش پنجم)



منیره عبداللهی|     منصور پسر شیطون روستا دیگه آسمونی شده بود اما به خاک سرد و سیاه سپرده بودنش و این دل آسمونو رو پر از بغض کرده بود جوری که با تموم شدن خاکسپاری بارش بی امون بارون همه رو فراری داده بود.مسئولانی که از شهر اومده بودند سریع توی ماشین چپیدن و رفتند اما مردا تا بعد از اذون تو حسینه کنار حاج کاظم مونده بودن.
پدر به خونه اومد و رو به مادر گفت: شاید فردا برم شهر بساط رفتن رو آماده کن.
مادر نگاهی به عمه کرد و گفت:بدجور تب کرده باید ببریمش دکتر.
پدر در حالیکه دستشو روی پیشونی عمه گذاشته بود گفت:جا نیست با حاج کاظم و پسرش مسعود میریم ,پاشویه اش کن اگه خوب نشد برین دکتر براش بیارین.
مادرم که کنجکاویش گل کرده بود با تعجب پرسید:چیزی شده حسین؟؟خبری از امیر علی شده؟
با شنیدن اسم امیرعلی عمه که توی هپروت بود از جاش نیمه خیز شد تا بلند شه و بره از منصور سراغ امیر علی رو بگیره.
پدر در حالیکه عمه رو آروم می کرد رو به مادرپچ پچ کنان گفت :انگار این بار عمه خیالات ورش نداشته و منصور با خودش برکت رو برای عمه هم آورده.
ادامه حرفای مادر و پدر توی مطبخ زده شد و می دونستم که حرفهای مطبخی محرمانه و مهمه.صبح زود پدر به شهر رفت و من آویزون مادرم شدم که پدر چرا به شهر رفته و...مادر در حالیکه به کارهاش می رسید از زیر جواب دادن در می رفت که صدای کوبیده شدن در و وارد شدن زن عمو جو رو دلخواه تر کرد.می دونستم که زن عمو راحت تر نم پس می ده چاره اش کمی دلبری بود.
دلبری کردن وقتی داشت با مادرم پچ پچ می کرد بی نتیجه بود باید گوشامو تیز می کردم.شنیدم که زن عمو میگفت:نمیدونم چی تو اون نامه بوده که اینقدر مهمه.
مادرم در جواب می گفت:حتما از امیر علی چیزی نوشته که حسین و عمو حسن رو خواستند و ادامه حرفهاشون با دلسوزی برای عمه تموم شد.
سرخی غروب دست به سیاهی شب داده بود که پدر اومد,با اینکه سعی می کرد ابرو های گره خوردشو پنهون کنه اما انگار غم دنیا توی دلش نشسته بود با تاسف به عمه که زیر پتو دراز کشیده بود و زیر لب زمزمه می کرد نگاهی می انداخت و با سر تکان دادن تاسفش رو دور می کرد.بعد از خوردن شام و چای بلافاصله به رختخواب رفت و قبل از خواب از مادرم خواست که اتاق مهمون رو آماده کنه چون فردا از شهر مهمون داریم.شب با کلی فکر و خیال و سوال خوابیدم.صبح زود با صدای مادرم بیدار شدم باید توی کارهای خونه کمکش می کردم .داشتم صبحونه می خوردم که زن عمو دیگ به دست اومد.داشتند با مادر حرف می زدند لقمه امو قورت دادم و پاورچین به طرفشون رفتم. زن عمو داشت با بغض حرف می زد و وقتی اسم عمه رو می آورد اشکهای گوشه چشمشو با روسریش پاک می کرد.زن عمو و گریه برای عمه رقیه؟زن عمو دل خوشی از عمه رقیه نداشت و بیشتر به چشم مزاحم زندگیش به اون نگاه می کرد تا عمه شوهرش.هنوز دعواهای هر روزه اش با عمو رو یادمه. وقتی عمو حسن با عمه برای پیدا کردن امیرعلی راهی شهر و بیابون می شد زن عمو از اینکه عمو کار و زندگی اش رو ول می کرد تا دنبال پسر ناخلف عمه رقیه بگرده جوش می آورد و داد و هوار راه می انداخت و حالا داشت برای عمه رقیه دل می سوزوند.اومدن بی موقع بابا نگذاشت چیزی دستگیرم بشه ,نگاهی بهم انداخت و گفت موتو رو بنزین کن و بعد رو به مادرم گفت برای ده نفر غذا بپز.سریع به انبارر رفتم و چهار لیتری بنزین رو توی موتور خالی کردم. مادر به دنبال پدر به اتاق رفت. و چند دقیقه بعد پدر با لباسهای گرم و شال و کلاه برگشت و در حالیکه موتور رو روشن می کرد مادر گفت مواظب عمه باشین. و بعد رو به من گفت اگه حالش بدتر شد برو دکتر براش. بیار.به دنبال پدر تا تو کوچه رفتم. انتهای کوچه نزدیک حسینیه چندتا ماشین دولتی ایستاده بودند انگار یکیشون ماشین نیروی انتظامی بود به دنبال کنجکاویم با قدمهای تند به طرفشون حرکت کردم چند قدمی بیشتر نرفته بودم که به طرف بالای کوه,جایی که خونه عمه رقیه بود راه افتادن.