هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

(( آشتی با خدا))

(( آشتی با خدا))



(( آشتی با خدا))

حسین یکی از مشتری های پر و پا قرص مسجد و نماز اول وقت بود و در کارهای فرهنگی مسجد همیشه فعالیت داشت. مردم مسجد و محله او را می شناختند و به خوبی از او یاد می کردند.

در همسایگی منزل پدر حسین، پسری بود به نام آرش؛ آرش بر خلاف حسین، فردی لاابالی و فاسد بود؛ لذا نمی توانست ببیند که حسین این همه مورد توجه و احترام دیگران قرار گرفته است، و از طرفی هم علت قهر بودن حسین با آرش، همین موضوع بود.حسین هم از موقعیتی که آرش در آن قرار گرفته بود، ناراحت بود و نمی توانست کاری بکند. تا این که روزی آرش کاسه ی صبرش لبریز شد و با خود گفت: دیگر نمی توانم این وضع را تحمل کنم و باید حسین را به طرف خود بکشم لذا نقشه ای کشید.

دم دمای اذان مغرب بود که آرش روبروی خونه حسین اینا در حالی که دستهایش داخل جیبهایش بود و با سنگی زیر پایش بازی می کرد، ایستاده بود که صدای باز شدن در منزل حسین به گوش رسید. آرش سراسیمه پیش حسین دوید. سلام کرد و گفت: پارسال دوست امسال آشنا.

  • سلام، کاری داری؟ می خوام برم مسجد الان اذان میشه.
  • حسین جان حقیقتش می خواستم برم یه جایی گفتم تنها نباشم.
  • نه؛ من باید زود برگردم مادرم نگران میشه.

 به طرف مسجد حرکت کرد. ولی آرش ناامید نشد و پشت سر حسین به راه افتاد و تا نزدیکی های مسجد محل آمد. از آرش اصرار و از حسین انکار، بالاخره آرش خسته شد و با عصبانیت راه خانه را در پیش گرفت و رفت؛ ولی این ناامیدی آرش زیاد طول نکشید و فردای آن روز دوباره همان نقشه قبلی را برای از راه به در بردن حسین پیاده کرد؛ اما این بار پیاز داغ نقشه را زیادتر کرد.او دوباره به حسین اصرار کرد.حسین از این همه سماجت آرش خسته شد وبه ناچار گفت :حالا که اینقدر اصرارمیکنی .باشه میام...ولی به دو شرط: اول اینکه بذاری نمازم رو بخونم ودوم فقط یک ساعت بیشتر همراهت نمی مونم.-باشه باشه برو  وهر چه زودتر نمازت رو بخون.آرش دم در مسجد منتظر حسین بود تا نمازش  تمام شود ودرهمین حال بود که به دوستش منصور زنگ زدوگفت:الومنصور بیا دنبالم یه مهمون هم همرامه. بالاخره حسین از مسجد بیرون آمد وبدون معطلی به منزل زنگ زد وبه مادرش گفت :سلام مامان ؛من به همراه دوستم تا یک جایی میرم وزود بر می گردم،یه ساعت بیشتر نمی شه.مادر حسین که از پسرش مطمئن بود گفت :اشکال نداره پسرم مواظب خودت باش  خداحافظ...سپس سریعاًحسین به دنبال آرش به کنار خیابان رفت.آنها کنار خیابان ایستاده بودندکه بعد از مدتی ماشینی کنار آنها توقف کرد.آرش پرید تو ماشین وبه حسین گفت:یالا ،سوار شو دیگه!!!

-کجا باید بریم؟!!  -ای بابا ...!چقدر عجولی؟سوار شو خودت متوجه میشی.

باز با اصرار زیاد آرش،حسین به ناچار سوار ماشین شد.منصور صدای موسیقی را بلند کرده بود به طوری که مردم از بیرون هم صدا موسیقی را می شنیدند.حسین یواشکی به آرش گفت :تو روبه خدا بگو 

 همین گوشه نگه داره ؛دارم بالا میارم ؛دیگه نمی خوام ادامه بدم.

-ای بابا...!هنوز که به مهمانی نرسیدیم.یه کم تحمل کن ،دیگه داریم می رسیم.بعد از مدتی منصور کنار خونه ای که در زنگ زده ای داشت توقف کرد وقتی از ماشین پیاده شدند هر سه به داخل آن خانه رفتند.حسین  با دیدن این صحنه مو بر تنش سیخ شد ورنج می برد وزیر لب گفت :ای کاش دعوت آرش را قبول نمی کردم؛ دوتا از دوستان آرش به نام های سعید وجمشیددرحال کشیدن قلیان وپاستور بازی بودند.سپس آرش گفت:سعید جون اون کسی رو که می خواستی برات اوردم .

-این پسر پاستوریزه؟!

-غصه نخور،بهت قول میدم دوروزه راه بیفته. آن شیاطین ابتدا نمی توانستند حسین رافریب دهند اما کم کم حسین وسوسه شد وگول انها را خورد وکاری که نباید انجام می شد، انجام شد...یک ساعت بعد هنگامی که حسین احساس سرگیجه وسردرد می کردآرش گفت:حسین جون دیگه وقت رفتنه .حسین درحالی که گیج ومنگ بود سوار ماشین شد وبعد از مدتی سر کوچه شون پیاده شد.آرش بلافاصله شیشه ماشین را پایین آوردوگفت:چی شد؟خوشت اومد؟

    -.بدک نبود اما بابوی بد لباسم چه کار کنم؟آرش فوراً در داشبورد ماشین را باز کرد وشیشه ادکلنی  را به حسین داد وگفت:بیا ...اینو بگیر وبزن-اگه مادرم وپدرم شک کردند

 چی بگم؟-اینکه کاری نداره بگو یکی از مسجدی ها بهم عطر تعارف کرد منم دستشو کوتاه نکردم.

-من نمیتونم همیشه بیام پاتوق.

-چرا؟!

-اخه ممکنه که اهالی مسجد بهم شک کنن ولو برم.

-میگی چیکار کنیم؟!

-من یه هفته میام پاتوق،دو هفته میرم مسجد؛این جوری بهتره،اگر هم پرسیدندکجا میری؟یه بهونه ای جور می کنم وسرشونو شیره می مالم. روز بعد فرا رسید وحسین حاضر شد که برود اما این بار نه به مسجد بلکه به پاتوق شان.

حسین علاقه ی چندانی به قلیان نداشت وگهگاهی وسوسه می شدوقلیان می کشید.بیشتر اهل قمار بازی ومشروب بود. برای همین هم مادر وپدرش هم به او شک نمی کردند .حسین گمان می کرد که اهالی مسجد دراین  یک هفته به او شک نمی کنند؛اما قضیه برعکس شد. اهالی مسجد از غیبت حسین در کمتر از یک هفته  به شدت کنجکاو شدند وبا اعضای هئیت امنای مسجد –که دررأس آنها امام جماعت مسجد ،حاج آقا عارف بود-درمیان گذاشتند وبه منزل پدر حسین رفتند .وقتی در را زدند خواهر کوچکتر حسین در را باز کرد  واز دیدن آنها تعجب کرد و پدرش را صدا زد .آقای فرهمند دم در آمد واوهم از دیدن آنها تعجب کردو بدون معطلی آنها را به داخل خانه دعوت کرد .بعد از خوردن چای وشیرینی حاج آقا عارف گفت:آقای فرهمند؛ غرض از مزاحمت این است که راستشو بخواهید، فرزندتان مدتی است که به مسجد نمی آید وما به همین علت در اینجا در جمع شده ایم تا از شما بپرسیم که او کجا می رود؟ پدر ومادر حسین با تعجب گفتند :پس او هر روز غروب به کجا می رود؟ اعضای مسجد وقتی از بی اطلاعی پدر ومادر حسین مطمئن شدند حساس تر شدند وبا خود فکر کردند که چگونه از عدم حضور حسین در مسجد آگاه شوند؟ لذا با پیشنهاد حاج آقا عارف  البته با کسب اجازه از والدین حسین، یکی از بچه های مسجد که از همه بیشتر به حسین نزدیک بود ورضا نام داشت ماًمور شد که به طور مخفیانه او را تعقیب کند وسر از کاراو در بیاورد. رضا پشت سر ماشینی که حسین سوار بود با موتور سیکلت آنها را تعقیب می کرد  تا نزدیک درب خانه ای که پاتوق آنها بود، رسید.حسین وآرش وراننده  داخل خانه شدند ودر رابستند رضا به سرعت  خود را به پشت در خانه رساند واز سوراخ در داخل  را نگاه کرد وصحنه ای را که نباید  می دید را دید  وبا خود گفت : حسین تو دیگه چرا ؟واشک از چشمان سبزش سرازیر شد.رضا سراسیمه به مسجد آمد وموضوع را با حاج آقا عارف در میان گذاشت واوهم  بسیار  ناراحت شد وبه فکر فرو رفت تا اینکه روز بعد اعضای هئیت امنای مسجد ،همراه حاج آقا  عارف بعد از خواندن نماز ظهر وعصر به منزل آقای فرهمند رفتند واز قضا خود حسین در را به روی آنها باز کرد ودر یک لحظه دنیا در جلوی چشمانش تیره وتار شد واز سر تکان دادن رضا ، حسین قضیه را فهمید که همه متوجه عدم حضور او در مسجد شده اند واگر پدر ومادرش هم چیزی در رابطه با این موضوع  حرفی نزده اند  به خواست حاج آقا عارف بوده است  تا خودش موضوع را حل کند. متاًسفانه این حسین با حسین قبلی زمین تا آسمان فرق می کرد ؛ او به فردی لاابالی  وفاسد تبدیل شده بود ولی با همت اعضای هئیت امنای مسجد وپدر ومادرش  او را از دام شیطان نجات دادند وحسین به حالت اولیه خود برگشت. اگر آنها دیر جنبیده بودند ممکن بود حسین به اعتیاد دچار شود  واز آنجایی که حسین ،قلبی رئوف ومهربان داشت  وبد کسی را نمی خواست، یک خواهش از مردم مسجد به ویژه حاج آقا عارف کرد وگفت : اگر می خواهید من دوباره به  مسجد بر گردم باید آرش ، پسرهمسایه ما راهم از  دام شیطان نجات دهیم.آنها قبول کردند وبالاخره با تلاش فراوان مردم  مسجد وهمت پایدار  حسین ، پای آرش راهم به مسجد  باز کردند واو را از اعتیاد رهایی بخشیدند وحسین وآرش جرائم رفقای ناباب  خود را به پلیس  لو دادند وهمگی آنها  به دلیل سنگینی جرمشان به زندان افتادند.آرش وحسین  از آن   روز به بعد  هر روز با هم برای نماز  به مسجد می رفتند  وبا خدای خود عهد بستند که دیگر فریب  انسان های شیطان صفت را نخورند وهمیشه در زندگی قدرت نه  گفتن را داشته باشند. (مهدی پور عسکری )