هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

یک نفر را از فاصله 50 متری دیدم و عاشق او شدم!

یک نفر را از فاصله 50 متری دیدم و عاشق او شدم!



این‌بار بهانه دیگری برای گفت‌وگو با امیرعلی نبویان داشتیم. با او نشستیم و درباره خودش و خاطرات تابستانی‌اش حرف زدیم. از بهترین تابستان زندگی‌اش گرفته تا بدترین آن. امیرعلی هم مثل همیشه بدون رودربایستی از همه چیز گفت و كم نگذاشت. نویسنده است و مجری و جوری حرف می‌زند كه حرف‌هایش خواندنی باشد. او با اینكه سرش این روزها خیلی شلوغ شده پیش ما نشست و حرف‌هایی زد كه از دست دادن آنها حیف است.
سینماهای تابستانی من
در دوران نوجوانی‌ام آمل فقط یك سینما داشت كه امروز همان سینما به وسیله یك تیغه به دو سینما تبدیل شده است. بیشتر فیلم‌ها را هنگامی كه برای تعطیلات تابستان و برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگم به تهران می‌آمدیم در سینما شهر فرنگ و سینما شهر قصه قبل از سوختن و تبدیل شدن به سینما آزادی تماشا  می كردیم. نخستین بار كه به سینما رفتم برای دیدن فیلمی به نام صادق‌خان بود؛ آن زمان به قدری سنم پایین بود كه حتی بلیت هم برایم نگرفتند. تصور می‌كنم سال 60 بود. آن زمان فیلم‌های كودكانه مثل «پاتال و آرزوهای كوچك» و «دزد عروسك‌ها» پخش می‌شد ولی به یاد دارم به واسطه اینكه عده‌ای دوست داشتند به سینما بروند و فیلم ببینند ما را با خود می‌بردند و ما هم فیلم‌هایی همچون «هامون»، «عروس آتش» و «شاید وقتی دیگر» را می‌دیدیم اما سر درنمی‌آوردیم. یادم هست «گلنار» فیلمی بود كه تمام نشده از سینما بلند شدم. كلاه قرمزی یا اجاره‌نشین‌ها یا شام آخر را نیز در همان سینما تماشا كردم. 
 
دانشگاه موسیقی و كنسرت 
در دانشگاه دنبال ورزش كردن و كنسرت گذاشتن بودم. پیانو و كیبورد می‌زدم. البته «گوشی» پیانو می‌زنم؛ یعنی هر چه می‌شنوم، می‌نوازم. هیچ وقت كلاس نرفتم؛ ولی بعدها یك سری تحقیقات در مورد ردیف‌های ایرانی و دستگاه‌ها انجام دادم. در حد دورهمی پیانو می‌نوازم ولی به صورت جدی پیگیری نكرده‌ام. من به طور جدی در دانشگاه درس نخوانده‌ام. فوتبال بازی می‌كردم و عضو تیم دانشگاهی بودم، بسكتبال تمرین می‌كردم، با دوستانم كنسرت می‌گذاشتم، با بچه‌ها دور هم جمع می‌شدیم جوك می‌گفتیم و چند ساعت می‌خندیدیم و سر كلاس نمی‌رفتیم و... 
 
بدترین تابستان من
 آن زمان كنكور بسیار بد بود. من آخرین دوره نظام قدیم بودم؛ یعنی همزمان با ما نظام جدیدی‌ها هم حضور داشتند و بسیاری از هم‌سن و سالان من نظام جدید بودند ولی كنكور ما مجزا بود، سهمیه‌بندی داشت و در دو مرحله برگزار می‌شد؛ مرحله اول شامل دروس عمومی چهار سال و اختصاصی سال چهارم و مرحله دوم كه تیرماه برگزار می‌شد اختصاصی چهار سال بود؛ یعنی عملا باید از اردیبهشت تا تیر اختصاصی چهار سال را می‌خواندیم.
 مشكل اساسی دیگر امتحان دیپلم بود؛ یعنی دینی، عربی، ادبیات و... را باید می‌خواندیم تا امتحان نهایی بدهیم؛ در ضمن این نحوه برگزاری كنكور به كنكور دانشگاه آزاد هم لطمه وارد می‌كرد چون دانشگاه آزاد شامل چهار سال عمومی و چهار سال اختصاصی بود. به یاد دارم كه دو شهر تهران و بابل را انتخاب كردم و در نهایت رشته برق شهر بابل قبول شدم. پنج سال طول كشید تا لیسانس بگیرم. البته دوران دانشگاه به من خیلی خوش گذشت؛ با اینكه همیشه اواخر ترم بد بود ولی از سالی كه درس‌ها اختصاصی و شیرین شد مشكلی نبود. تابستان آن سال خیلی بد گذشت. 
 
آگهی ترحیم می‌نوشتم
 از من خواسته می‌شد كه آگهی ترحیم بنویسم؛ همه از نوشته‌های من تعریف می‌كردند. بیشتر شریك غصه‌های مردم بودم تا شادی‌های آنها و هیچ وقت نشد برای عروسی‌ها بنویسم. 
 
بالاخره به ییلاق می‌روم
خانه ما معمولا شلوغ است. رفقای من می‌روند و می‌آیند؛ ولی از تنهایی خوشم می‌آید. در سفر به كیش متوجه شدم كه این جزیره چه آرامش عجیبی دارد؛ گاهی دلم می‌خواهد به «شاهان‌دشت» كه یك دهكده ییلاقی است بروم و همان جا زندگی كنم؛ نه اینكه از مدنیت و آدمیزاد دور باشم اما گاهی تهران همه ما را خسته می‌كند. امروز هم یكی از همان روزها بود؛ چون من از اكباتان به میدان فلسطین رفتم و از فلسطین به سهروردی شمالی و از آنجا به تجریش و از تجریش به مرزداران و دوباره به اكباتان برگشتم. مسیری كه در یك شهر كوچك مانند آمل در شش الی هفت ساعت طی می‌شود اما در تهران یك روز كامل را از من گرفت. من هیچ‌گاه حتی اگر 40 سال هم در تهران زندگی كنم احساس نمی‌كنم كه بچه این شهر هستم. اصلا  نمی‌توانم مختصات آن را بپذیرم. 
آدم شری هستم
من به اندازه كافی بچه شری هستم و شیطنت‌هایی دارم كه در عین سادگی سریع با آنها صمیمی می‌شوم؛ ولی هرگز از انجام آنها ضرر نکردم. خیلی ساده زندگی می‌كنم؛ حتی اگر بتوانم پیچیده زندگی كنم باز هم ترجیح می‌دهم ساده زندگی كنم. به نظرم باید خانه طوری باشد كه گاهی بتوان دراز كشید. شكل مدرن خانه را خیلی دوست ندارم. با پیچیدگی زندگی به لحاظ شكلی و محتوایی مشكل دارم. 
 بیزینس‌من نیستم
همین الان نمی‌دانم چقدر پول توی جیب دارم. در هیچ دفتری سر هیچ قراردادی چانه مالی نزدم؛ شاید این یك عیب باشد ولی اخلاقم این‌گونه است؛ مثلا  با منصور ضابطیان و محمد صوفی شش سال است كار می‌كنم؛ ولی هیچ قراردادی نبسته‌ایم؛ چون من به آنها اعتماد دارم و بالعكس. جاهای دیگر هم سر پول چانه نمی‌زنم؛ چون عادت كرده‌ام و می‌دانم كه چه ده میلیون یا صد میلیون یا یك میلیون باید آن قرارداد را ببندم؛ ولی وقتی قرار نباشد كه پولی بدهند تفاوتی نمی‌كند؛ ولی معمولا  با كسانی كه كار كرده‌ام خوش‌حساب بوده‌اند. 
شناخت فرهادی از روی گواردیولا
سینما را از روی فوتبال می‌فهمیدم؛ وقتی امیر پوریا در كلاس‌هایی كه می‌رفتم درباره هیچكاك صحبت می‌كرد و می‌گفت كه اگر چمنی كف قاب هیچكاك تكان می‌خورد، باد نمی‌آید؛ بلكه هیچكاك پنكه روشن كرده است. من هیچكاك را از مورینیو می‌فهمیدم یا وقتی درباره فرهادی حرف می‌زنم او را از گواردیولا می‌فهمم اینكه لیونل مسی حق دارد در چارچوب گواردیولا ستاره شود و هفت دریبل بزند و به گل برسد می‌فهمیدم كه اینها خوب هستند و مهم این است كه شما به اصطلاح جنس خود را بیابید. 
اهمیت نون حلال
چند وقت پیش در مراسمی در شورای شهر آمل تجلیلی از من صورت گرفت، به من كادو دادند و شام كباب كوبیده خوردیم؛ ولی خدا را شاهد می‌گیرم كه تمام مدت از خود می‌پرسیدم كه پول این كباب را چه كسی داده است. بعد از مراسم، یكی از دوستان به من گفت از آنها می‌خواستی كه كاربری تجاری فلان زمین را بدهند. البته ممكن است من هم چهار سال بعد تبدیل به موجود دیگری شوم ولی الان این‌گونه می‌اندیشم و واقعاً به پول آن كباب كوبیده فكر می‌كردم.  
حسادت به دهه هفتادی‌ها
من به عنوان یك دهه پنجاهی و حتی یك دهه شصتی احساس یك گونه‌ای از حسادت را به شرایط به ظاهر آرمانی زندگی دهه هفتادی‌ها دارم.
 وقتی ریتم زندگی تند می‌شود، گاهی توقع عمق پیدا كردن یك چیزهایی را ندارید؛ به همین دلیل بعضی چیزها به نظرت سطحی می‌آیند؛ ولی من از میان هفتادی‌ها كسانی را می‌شناسم كه موتسارت گوش می‌دهند، فیلم خوب می‌بینند و تئاتر تماشا می‌كنند.  من نسبت به این مرزبندی‌ها مشكوك هستم. شصتی‌ای كه متولد ساعت ۲۴ روز 29 اسفند 69 است می‌گوید من دهه شصتی هستم؛ در حالی كه هفت دقیق بعد دهه هفتاد است. به نظرم شبیه جوك‌های قومی و قبیله‌ای است و یك طوری مرزبندی، خط‌كشی و سند گذاشتن است كه اینها مال این نسل هستند و... 
 
دعوا برای فرهاد مجیدی
وقتی حقی ناحق می‌شود ناراحت می‌شوم. یك ورزشكار دو بار می‌میرد یك بار زمانی كه ورزش را كنار می‌گذارد و زمانی كه... فرهاد مجیدی چهار گوشه زمین را بوسیده و رفته بود؛ اما بر سر او بازی درمی‌آوردند. البته فرهاد هیچ وقت ستاره محبوب من نبوده است و همیشه مجتبی جباری برایم ستاره بود؛ ولی وقتی حقی ناحق می‌شود، ناراحت می‌شوم.
 یادم هست در دورانی كه دبیرستان می‌رفتم به استقلال جوان به خاطر عابدزاده نامه نوشتم. عابدزاده اظهارنظری كرده بود و زیر آن پیام‌های مختلفی آمده بود كه من خیلی ناراحت شدم؛ چون همیشه عابدزاده را استقلالی می‌دانستم و دلیل رفتن او به پرسپولیس هم واضح بود؛ وقتی آن پیام را دیدم، نامه بلند و بالایی نوشتم كه شما مثل آنها نباشید عابدزاده بازیكن ما بود و با ما قهرمان آسیا و قهرمان و نایب قهرمان جام باشگاه‌ها شد. او بهترین سال‌های فوتبالش را برای ما بازی كرد؛ اما در دوره‌ای كه باید از او حمایت می‌كردیم، نكردیم؛ ولی به‌طور كلی وقتی حقی ناحق می‌شود ناراحت می‌شوم و واكنش نشان می‌دهم. در مورد فرهاد مجیدی هم چنین اتفاقی افتاد.
 
عاشقی در تابستان
 فقط دو بار تصویر محوی از او مشاهده كردم كه بالطبع برای من قابل شناسایی نبود. ییلاقی به نام شاهان‌دشت داریم كه تابستان‌ها و پنجشنبه و جمعه‌ها به آنجا می‌رویم. در پیاده‌رو بودم كه یك نفر را از فاصله 50 متری دیدم و عاشق او شدم ولی این اتفاق آنقدر برای من عظیم بود كه حتی نایستادم تا او را ببینم و در همان برخورد اول فرار كردم. بار دوم او را در پیاده‌روی خیابانی به عرض 20 متر در زاویه‌ای كه چیزی از او مشخص نبود دیدم؛ او جلوتر از من قرار داشت و من عقب‌تر بودم اما او به سمت دیگری پیچید و من به سمت دیگری رفتم؛ ولی عاشق او شدم. 
 
غرهای بی‌پایان من
 قرار نبود قصه‌های امیرعلی را بخوانم؛ فقط قرار بود آنها را بنویسم و نام اصلی آن هم «غرهای بی‌پایان من» بود؛ اما یك شب مجری برنامه روی آنتن گفت كه قصه‌های امیرعلی را ببینید و از آن شب به بعد نام آن به «قصه‌های امیرعلی» تغییر كرد. بازخورد مخاطبان برای رادیو هفت بسیار عجیب بود؛ به این دلیل كه قرار بود ده شب از فاصله 15 اسفند تا 29 اسفند سال 89 پخش شود؛ اما ما حساب و كتاب تعطیلی‌ها را نكرده بودیم؛ به همین دلیل 9 شب از آن پخش و یك قسمت آن با تعطیلات عید مصادف شد و بسیاری از مردم موفق به تماشای آن نشدند؛ بنابراین تلفن‌های بسیاری شد كه این قصه چه شد و ما قسمت آخر آن را ندیدیم؛ وقتی تماس‌های تلفنی زیاد شد منصور ضابطیان و محمد صوفی گفتند كه باید این برنامه را ادامه دهیم؛ بنابراین شد سه سال.قصه‌های امیرعلی تمام شد؛ اما من مجری ثابت یكشنبه‌شب‌های رادیو هفت شدم و رادیو هفت یك سال و نیم دیگر ادامه یافت. 
سینما به زودی
خیلی دوست دارم فیلمنامه بنویسم؛ ولی به دلیل مشغله زیاد پیش نیامده است. متاسفانه كارهایی را كه دوست دارم انجام دهم مرتب به تعویق می‌افتد و یكی از این كارها نوشتن فیلمنامه سینمایی است. خیلی دوست دارم خود را در این فضا امتحان كنم. خیلی‌ها از سینما می‌نالند كه چرا قصه ندارد؟ چرا اتفاق ندارد؟ می‌خواهم به عنوان كسی كه قصه می‌سازد، یك سینمای راوی ایجاد كنم. سینمای روایت‌گر و قصه‌گو را دوست دارم.