هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

یک اتفاق ساد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ه

یک اتفاق ساد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ه



زهرا ساد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ات متولیان| در شماره گذشته خواندیم: کیانوش که به همراه خانواده اش به شمال رفته بود در حادثه تصادف فلج می شود و فریبا زن دوم او جان خود را از دست می دهد، سارا با وجود بدیهایی که کیانوش در حقش کرده بود تصمیم میگرد به خاطر خدا با او زندگی کند و اینک ادامه داستان...
***
چند ماهی بیش نمانده بود تا پسرمون به دنیا بیاید، مادر و خواهر کیانوش هر از گاهی به ما سر می زدند و دیگر از دخالت کردنهایشون خبری نبود. و از رفتارهایی که با من داشتند خجالت زده بودند و احساس پشیمانی می کردند.
قرارشد بعد از به دنیا آوردن بچه مجدداً امتحان کنکور بدهم و به دانشگاه برگردم و مواقعی که نیستم مادرم از بچه ام نگه داری و و مادر شوهر و خواهر شوهرم هم از کیانوش مراقبت کنند.
دو ماه بعد الیاس به دنیا آمد. با آمدن الیاس زندگی مون رنگ و بوی تازه ای گرفت، گاهی مواقع روی زمین کنار بچه ام دراز می کشیدم و صورتم را به صورتش می چسباندم، نفس هایش گرم و مطبوع بود. و به من آرامش می داد. دلم می خواست، تا می توانم، قیام قیامت، کنار پسرم دراز بکشم و نفس هایش را ببویم.
خوشبختانه با قبول شدنم در کنکور، دوبار وارد دانشگاه شدم، با وجود مادر و پدرم، نگرانی ام برای الیاس کمتر بود، حتم داشتم، مادرم بهتر از خودم از الیاس نگه داری می کرد.
هفته ای دو روز بیشتر کلاس نداشتم، و بیشتر اوقات کنار الیاس بودم. زندگیم به همین روال گذشت و به یک پلک بر هم زدن، چهار سال تمام شد. و من لیسانسم را گرفتم.
حال تنها آرزویم این بود که بتوانم پسرم را طوری تربیت کنم که مایه سربلندی و سرافرازی خودم و جامعه باشد. الیاس روز به روز بزرگتر می شد. و من هر بار به او نگاه می کردم، امیدواریم نسبت به زندگی بیشتر و بیشتر می شد. تمام شکست هایی که تا قبل از به دنیا آمدن الیاس در زندگی ام داشتم، اکنون با آمدنش جبران شده بود. بنابراین همه سعی و تلاشم را متمرکز کرده بودم تا بتوانم آرزویم را برای الیاس به بار بنشانم.آرزویی که هم فرزندم الیاس و هم من و هم جامعه از ان نفع می بردند.
به یک چشم به هم زدن الیاسم بزرگ شد. منی که تا به حال پشتوانه ی قوی و محکمی نداشتم، اکنون الیاس پشتوانه ی من و زندگی ام شده بود. از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم، دو سالی بیش نمانده بود، تا الیاس درسش تمام شودو مدرکش را در مقطع دکتری بگیرد، خوشحال بودم که الیاس به بهترین نحو بزرگ شده و در حالیکه وبال جامعه نبود. باری را هم از روی دوش جامعه بر می داشت.
کیانوش همین طور روی ویلچرش نشسته بود و گذشت روزگار را تماشا می کرد. انگار او هم از روز به روز پیشرفت کردن پسرمون، خوشحال بود و من خدا را شکر می کردم، بابت همه داده ها و نداده هایش.
خدای من، چقدر جریان دارد این زندگی، و چقدر همه چیزهای روی زمین و در آسمان دیدن دارند. شب را روز و روز را شب می کنی، تا همه چیز همانطور که هست بگذرد. و تا آدم، به فراز و نشیب زندگی عادت کند. و مثل خون که در رگ جریان دارد، در قهقهه ی شور انگیز هستی، جاری باشد.
آنگاه که دوازدهمین زنگ نیمه شب نواخته می شود، در انتظار پایان شادی هایت نباش و بدان که هیچ دری بر وری تو بسته نخواهد شد. زیرا در این قصه، بر خلاف قصه سیندرلا، خداوند فرشته مهربان توست.
پایان