هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

یک اتفاق ساده

یک اتفاق ساده



در شماره قبل خواندیم که رفتارهای کیانوش ذهن سارا را به خود مشغول کرده بود تا اینکه سارا...
یک روز بعد از ظهر که به بهانه دیدن یکی از خانه بیرون رفت بی اختیار و به دور از دید او تعقیبش کردم تا اینکه به خیابان رسید با عجله تاکسی گرفت من هم سریع تاکسی گرفته و به دنبالش رفتم دو خیابان آنطرف تر از تاکسی پیاده شد و به طرف پارکی که چند قدم آنطرف تر بود روانه شد من هم که در این میان همراهیش می کردم قدم هایم را تندتر کرده و به دنبالش رفتم صدای وزش باد میان شاخ و برگ درختان فضای پارک را پر کرده بود ناگاه دوباره همان زن را روی نیمکت چوبی که گوشه ای از پارک گذاشته شده بود دیدم کیانوش وقتی به آن زن نزدیک شد خنده‌ی بشاشی کرد و بعد از دست دادن با آن زن کنارش نشست وجودم سراپا پر از آتش شده بود آن زن که بود تمام مغزم صوت می کشید و این صدای  وزش باد لابه لای شاخ و برگ درختان برایم زجرآور شده بود قدم هایم می لرزید. چادرم که تو مشتم گره شده بود از دستم رها شده و همراه وزش باد روی سرم به رقص درآمده بود.
 بغض لعنتی گلویم را می فشرد خواستم جلو بروم اما قدم هایم پیش نمی رفت آینده ای که انتظارش را می کشیدم برایم شده بود جهنمی وصف نکردنی زمان نادری بود که احساس تنها بودن می کردم چون همیشه از تنهایی متنفر بودم ولی حالا می فهمیدم که فقط در امنیت تنهایی می شود فریاد کشید و اشک ریخت و مویه کرد.
نتوانستم آن وضع را تحمل کنم عجولانه  پارک را ترک کردم و خود را به خانه رساندم با ناامیدی و نفرت به وقاهت کاری که کیانوش در حقم کرده بود و به آرزوهایی که بیهوده در سر پرورانده بودم فکر می کردم دیگر تحمل کیانوش برایم طاقت فرسا شده بود فکرش هم نمی کردم کیانوش چنین خیانت بزرگی به من بکند منی که با گذشت زمان عاشقش شده بودم اکنون در خیالم یک موجود نفرت انگیز شده بود لحظه به لحظه و دقیقه به دقیقه با خودم کلنجار می رفتم به خودم توپ و تشر می زدم و به دنبال راه نجاتی می گشتم چون حماقت احمقانه خودم مسبب همه ی این بدبختی ها بود. صدای گوش خراش منزل رشته افکارم را از هم گسست گیج و منگ نشسته بودم با صدای زنگ دوم از جا برخاستم دلم از ناراحتی مثل سیر وسرکه می جوشید نمی خواستم فعلا چیزی در این مورد بهش بگم انگار از اعماق دلم صدایی می گفت غزل خداحافظی خداحافظی را هر چه سریعتر بخوان و از خانه و بدبختی اش خودت را رها کن اما قلبم هنوز گواه نمی داد دلم مملو از خشم و انتقام بود باید می ماندم و با کسی که باعث و بانی سیاه بختی و بدبختی من بود می جنگیدم و نابودش می کردم و درب را که باز کردم کیانوش با شاخه گلی  در دستش و با چرب زبانی و شیرین‌زبانی گفت: وای سارا جان عزیز دلم سلام، امیدوارم ناراحت نشده باشی، اگر دیر اومدم خوب می دانی که چند وقتی بود که دوستم را ندیده بودم نمی دانم به کدامین گناه نکرده تازیانه ی خیانت بر اعتمادم می زد باید سلام پر مهرش را باور می کردم یا پاشیدن زهر خیانتش را، چرب زبانی اش همیشه دلرباتر بود انگار آن زن حسابی او را به وجد آورده بود که این چنین بشاش شده بود دیگه داشتم از این همه دروغ و چاپلوسی اش منفجر می شدم اما نباید از کوره در می رفتم با بی میلی و بی اعتنایی شاخه گل را از دستش گرفتم و درون تنگ آبی که روی میز بود گذاشتم. و با آرامش ساختگی ام به سمت آشپزخانه رفتم و برایش یک فنجان چای ریختم نفرت و ناراحتی توی صورتم موج می زد دیگه نمی توانستم این وضعیت را تحمل کنم درونم آشفته شده بود هر چه با خودم کلنجار می رفتم خاطرم گرم نمی شد بوی تعفن خیانتش کم کم داشت حالم را به هم می زد انگار این قسمت از زندگی ام کابوسی شده بود پایان ناپذیر.
نابودی زندگی حماقت بارم را به وضوح جلوی چشمانم می دیدم.

 

 ادامه دارد...
 

زهرا سادات متولیان