هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

یک اتفاق ساده(قسمت ششم)

یک اتفاق ساده(قسمت ششم)



در شماره قبل خواندیم که سارا در تعقیب شوهرش(کیانوش) متوجه حضور زن دیگری می شودو تحمل این زندگی برایش سخت می‌شودو اینک ادامه داستان...
هر جمله ای از دهانش بیرون می آمد چون، آواری بر سرم خراب می شد. ناگهان تصمیم گرفتم از جا برخیزم، دستهایم را دور گردن کیانوش حلقه کنم و آن چنان بفشارم که چشمهای ورغلمبیده اش از حدقه بیرون بزند. و یا با خودکاری چهره پف کرده ی او را سوراخ سوراخ کنم. و روی گونه ی فربه اش بنویسم کور خوانده ای مگر  من مرده ام که دُم در آورده ای و یا اینکه او را کف اتاق پهن کنم.  شکم بر آمده اش را آنچنان زیر مشت و لگد بگیرم و آن چنان لگد مالش کنم که روده هایش از دهانش بیرون بزند. اما؛ از جا بر نخواستم. مشت بر کسی یا چیزی نکوبیدم و فریاد نکشیدم. تنها چشم در چشم کیانوش دوخته بودم در عمق نگاهش خنده ای موج می زد برق نگاهش چون نیزه ای در تنم فرو می رفت دیگر تحملم تمام شد و خشم درونم زبانه کشید و هر چه از دهانم بیرون می آمد نثارش کردم. چیزی نمانده بود، با کیانوش گلاویز شوم، بهش گفتم: نفرین بر تو که با زیباترین نقاب به چهره ی دوست در آمدی و به من خیانت کردی. این رفتارها و بازی های ساختگی ات، دیگر بس است. مگه من چه خطایی در حق تو کرده، تو زندگی چی برات کم گذاشته بودم که این بلا را سرم آوردی!
غرولندهایش شروع شد انگار دل پُری داشت، کلمات بریده بریده و با ارتعاش از دهانش خارج می شد. همیشه همین طور بریده بهانه ی کوچکی می توانست هر دو ما را بر آشوبد. اما، این دفعه مثل بارهای قبل نبود. دیگر از هر چه بهانه کوچکی بود گذشته و این بهانه ها برای خودش مثل غولی سر برافراشته، بزرگ شده بود و کم کم مشغول نابود کردن زندگی مان بود. خیلی تیز و محکم می گفت: تو باعث همه این چیزها بوده ای؛ آره  تو زندگی در حق من خطا کردی، برایت مترسکی بیش نبودم، همیشه مرا از محبت دریغ می کردی،با شنیدن حرفهای تیز و تند کیانوش متعجب شده بودم! کیانوش همین طور با فریادهای گوش خراشش عملش را موجه جلوه می داد. متحیر مانده بودم که او چه می گوید شاید او راست می گفت، شاید واقعا حق با او بود. اما این را به وضوح می دانستم که خیانت حق من نبوده. دلم را خشمی شدید می لرزاند. اما می بایست کیانوش را از چنگال آن زن شیاد در آورده و خودم را از این بدبختی و کابوس لعنتی نجات می دادم. شروع کردم به حرف زدن و با لحن تندتری گفتم: انگار یه چیزی هم طلبکار شدم. اگر واقعا جریان همین است که تو می‌گویی، اگه  اشتیاق زندگی کردن با من را داری، باید این زن را کنار بزاری. تا من اشتباهات و کم و کاستی های نداشته ی گذشته ام را جبران کنم. رنگ از چهره اش پرید مشکل از او نبود از من بود با کسی حرف می زدم که سمعک هایش را پیش دیگری جا گذاشته بود. می توانستم حدس بزنم، چه می‌خواهد بگوید. او در جواب به من گفت: اما دیگر کار از کار گذشته این زنی که تو ازش صحبت می کنی، از محبتی که تو به من نکردی دریغ نکرده  و گذشته از این؛ همین زن الان یک بچه از من داره، با شنیدن این حرف از روی ساختگی لبخند تلخی زدم. پاهایم سست شده و رنگ چهره ام دگرگون شده بود. آهی کشیده و سرم را به دیوار تکیه داده و چشمانم را بستم . همه چیز تمام شده بود. انگار توی زندگی باخته بودم. مثل اینکه کابوس لعنتی تمام شدنی نبود. کیانوش حرفهایش را همین طور ادامه می داد و می گفت: اگر می خواهی بمانی و بامن زندگی کنی، باید با من و این زن کنار بیایی می بینی که پای یک بچه در میان است. اگر خودم هم بخواهم این زن را رها کنم دیگر نمی توانم. اما من در مخیله ی ذهنم هم نمی گنجید با این زن زیر یک سقف زندگی کنم. باید قید این زندگی و کیانوش را می زدم دیگر نمی توانستم کیانوش را ببخشم درسته رفتار من رقت بار بود. اما حق من و احساسم خیانت نبود. در حینی که چمدانم را برای رفتن از خانه کیانوش و بدبختی اش جمع می کردم بهش گفتم: هیچ وقت نمی بخشمت به خاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی. به خاطر تمام غم هایی که به صورتم نشاندی، نمی بخشمت، به خاطر احساسی که برایم پرَ پَر کردی و به خاطر زخمی که با خیانت بر وجودم نشاندی،  فقط از خدا می خواهم که جواب این خیانتت را بدهد...       ادامه دارد...

زهرا سادت متولیان