هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

یک اتفاق ساده (قسمت دوم)

یک اتفاق ساده (قسمت دوم)



با کلی درد سر برای چند روزی مرخصی گرفتم و راهی شهرستان شدم در بین راه دائم فکر می کردم از یک طرف هم خوشحال بودم من اگر ازدواج کنم با راضی کردن شوهرم انصراف از دانشگاه را هر جور شده می گیرم. کنارم زن میانسالی نشسته بود چشمهایش گویی مهربان بود برق نگاهش مرا به خود جلب کرد بهم گفت دخترم چی شده چرا از وقتی راه افتادیم همین جور تو فکری و پکری؟ مات ومبهوت نگاهش می کردم انگار فهمیده بود تو دلم چه خبره همین جور ادامه می داد و می گفت : این قدر غصه ی دنیا را نخور تا بخوای به خودت بیایی پیر شدی منی که الان کنار تو نشستم یک روزی مثل تو جوان و سرزنده بودم انگار دیروز بود تو کوچه ها شیطونی می کردم همه ی آن روزها مانند یک پلک به هم زدن گذشت باور کن هر چه بیخودی حرص و غصه ی دنیا را بخوری بدتر باهات تا می کنه لحن کلامش گرم و پر محبت بود حرفهایش به دلم می نشست. اما من که مثل همیشه کم حرف و خجالتی بودم با یک لبخند ملیح گفته ها را تایید کردم بالاخره بعد از یک روز خستگی راه به شهرستان رسیدم با دیدن پدر و مادرم که در ترمینال منتظر آمدنم بودند همه چی از یادم رفت از خوشحالی بال در آوردم وقتی به خانه رسیدم تعریف کردن مادرم از خواستگاری که آمده بود شروع شد می گفت: سارا نمی دانی کیانوش چه پسر خوب و نجیبیه و هزار تا خوبیه دیگه و اینقدر تعریف می کرد که من با مزاح گفتم مامان یهو بگو این آدم نیست فرشته است دیگه.
یک مرتبه دلم هوای لیلی رو کرد به همین دلیل گوشی تلفن رو برداشتم و بهش زنگ زدم بعد از یه سلام و احوالپرسی گفتم: دلت برای دوستت تنگ نشده نمی خواهی ببینیش قرار بر این شد لیلی ساعت 5 بعد از ظهر بیاید خونمون اما از آنجایی که همیشه بد قول بود محال بود واسه یه بار  هم شده سر ساعتی که گفته بیاد ساعت 6:30 بود که اومد لیلی را که دیدم خوشحال شدم اما یهو واموندم بغض و ناراحتی توی صورتش موج می زد و پای یک چشمش کبود شده بود به روش نیاوردم و تعارفش کردم که بیاد تو. رفتم براش یک فنجان چای بیاورم که گفت: بیا بشین عجله دارم، باید بروم، بیا تعریف کن ببینم دانشگاه چه شکلیه چه جوریه حالا واسه چی می خواهی انصراف بگیری: بهش گفتم لیلی جان دوری از خانواده برام سخته دانشگاه که میرم احساس می کنم تو جهنم هیچوقت فکر نمی کردم هیچوقت فکر نمی کردم این قدر بهشون وابسته باشم. لیلی در جواب گفت: تعجب نداره از بس ناز دردونه بار اومدی مثل اینکه خوشی زده زیر دلت تو که این قدر دانشگاه دانشگاه می کردی چی شده حالا شده برات جهنم! اگر حال منو داشتی می فهمیدی جهنم یعنی چه و کجاست. اینو که گفت ازش سوال کردم پای چشمت چرا کبود شده نکنه بابات باز کتکت زده با شنیدن این حرف لیلی زد زیر گریه و هق هق کنان گفت: چند روزه بابام گیر داده زن یه یارو همسن و سال خودش شم مثل اینکه دوستش قول داده اگر منو به عقدش در بیاره تا آخر عمرش موادشو تهیه می کنه و خرجی مون رو میده اما من قبول نکردم برا همین با مشت و لگد به جونم افتاده و نتیجه اش همین بادمجونیه که پای چشمم کاشته به محض شنیدن این حرف ها خیلی ناراحت شدم دلم به حالش می سوخت آخه این دخترک چه گناهی داشت خیلی دلم می خواست کمکش کنم اما کاری از دستم ساخته نبود خداحافظی کرد و رفت اول شب خیلی برایش نگران و ناراحت بودم فکرم به جایی راه نمی داد چرا باید لیلی به این روز می افتاد قرار بود صبح روز بعد ا خواستگاری که مامانم تعریف می کرد و به قول من فرشته بود مثل شاهزاده ها سوار بر اسب سفیدش بیاد و منو از هر چی دانشگاه و سختی ای هست راحت کنه و با خودش ببره. صبح که از خواب بیدار شدم به صورتم آب زدم و بعد از صرف صبحانه مامانم گفت آماده شو بریم بازار هم حال و هوات عوض شه هم یک دست لباس شیک برا شب بخرم. اون روز خیلی دلهره داشتم انگار تو دلم رخت شویی باز کرده بودند بعد از یک دنیا ترس و دلهره بالاخره این آقا زاده ای که مامانم تعریف می کرد با خانواده اش با گل و شیرینی تشریف آوردند. ادامه دارد...

 

زهراسادات متولیان