هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

یک اتفاق ساده (قسمت اول)

یک اتفاق ساده (قسمت اول)



چند روزی منتظر نتیجه کنکور بودم دل تو دلم نبود روزها را می شمردم ساعت ها کند می گذشت لحظه ها برایم دیر سپری می شد اما بالاخره صبح چهارشنبه بود که تلفن زنگ خورد گوشی را که برداشتم لیلی بود لیلی رفیق مهربان و همبازی دوران بچگیم بود او چشمانی درشت و آب افتاده، بینی ای کوچک و ظریف، دستهای برجسته و خوشرنگ داشت.و همین فرم صورتش که با اخلاق بشاشش جور در می آید همه را به خودش مجذوب می کرد. ولی متاسفانه زندگی به سامانی نداشتند پدرش معتاد بود و مواقعی که پول کم می اورد که این زهر ماری را کنار بگذارد به جان مادرش و لیلی می افتاد و تا پای جان کتکشان می زد.
بعد از سلام و احوالپرسی بهم گفت: سارا یه خبر دسته اول برات دارم نتیجه کنکور اومده ما که قبول نشدیم بازم پشت کنکور علاف ماندیم با شنیدن این خبر از نگرانی و دلهره لبهام مثل گچ سفید شده بود سراسیمه شده بودم با کمی مکس به لیلی گفتم من چی اسمم تو روزنامه هست؟با نه گفتن لیلی انگار همه ی دنیا با بدبختی هایش روی سرم آوار شد بغض راه گلویم را گرفته بود خواستم گوشی رو قطع کنم که یهو صدای قهقهه‌ی لیلی گوشم را کر کرد با صدای بلندتر و رساتری گفت: بابا یهو سکته نکنی بیفتی روی دستمون خالی بستم بهت تبریک می گم تو یکی از ما جلو زدی با شنیدن این جمله از دهان لیلی تو گریه کردن و خندیدن گیج شده بودم سر تا پام پر از شوق شده بود خوشحال بودم از اینکه بالاخره آرزوی مادرم را بعد از این همه خدا خدا کردن برای قبولی دانشگاه بی آنکه بدانم چه فرجامی انتظارم را می کشد بر آورده کرده ام. قبول شدنم مانند بمبی در بستگان صدا کرد. روزهای اول با شوق و ذوق رفتن به دانشگاه حالم خیلی خوب بود کم کم باید خودم را برای رفتن آماده می کردم بالاخره روز اول فرا رسید جایی که قبول شده بودم در شهر دیگری بود روز اول همراه چند تا از همکلاسیهام به دانشگاه رفتم روز عجیبی بود دل گرفتگی و گریه زاری و دوری از خانواده علی الخصوص من که وابستگی زیادی به خانواده ام داشتم دوری از آنها برایم خیلی سخت بود هم اتاقی هایم در خوابگاه همه ترم اولی بودند. لبریز از دل تنگی و تنهایی که می شدم خدا می شد سنگ صبورم با یاد خدا دوری از خانواده کمتر زجرم می داد دلم که می‌گرفت به محوطه ی خوابگاه می رفتم و کمی قدم می زدم تا آرامتر شوم. چند روزی گذشت احساس کردم دیگه نمی توانم تحمل کنم نمی دانم چی شده بود منی که تمام آرزویم قبول شدن دانشگاه بود مثل اینکه کم آورده بودم و اینک تمام آرزویم انصراف بود و برگشتن کنار خانواده ام. دائم به مادرم زنگ می زدم و اصرار می کردم که هر جور شده می خواهم انصراف بگیرم بچه ها دائم به من می گفتند: بابا چقدر مامانی هستی تو! چند روزی تحمل کن عادت می کنی ما هم اولی که آمدیم همینجور بودیم. لیلی مکرر به من زنگ می زد و می گفت: سارا دیوونه شدی واقعاً خودتی کجا رفت سارایی که برای قبول شدن خدا خدا می کرد؟ و اصرار روی اصرار که بمون هنوز اولشه پشیمون می شی. اما انگار گوشم بدهکار این حرفها نبود.
صبح روز بعد مشغول مرتب کردن وسایلم بودم که یک مرتبه مسئول خوابگاه نامم را صدا کرد عجولانه از اتاق بیرون آمدم و پله‌ها را یکی به دو کردم تا به اتاقش رسیدم انگار کسی برایم زنگ زده بود شتابان گوشی را که روی میز گذاشته شده بود برداشتم و به سمت گوشم بردم وقتی جواب دادم مادرم بود با شنیدن صدای مادرم عقده ی دلم را باز کردم و هر چی تو دلم بود مثل آتشی زبانه کشید اما مادرم مثل همیشه با صدای لطیف و آرامش بخش بهم آرامش داد بعد از چند دقیقه صحبت کردن گفت: سارا جون در نبود تو برایت خواستگار آمده با شنیدن این حرف صورتم عین لبو برافروخته شد. دختر بودم و حیا و شرم دخترونه هاج و واج مانده بودم نمی دانستم چه جوابی باید بدهم انگار زبانم بند آمده بود مادرم گفت: برای چند روزی مرخصی بگیر و بیا شهرستان شاید قسمت هم شدید!                             ادامه دارد...

 

زهرا سادات متولیان