هفته نامه
گاهی برای ای کاش هم دیر است ...
گاهی برای ای کاش هم دیر است ...
به نام نامی اویی که وقتی فریاد زدم تنهایم آرام در گوشهایم زمزمه کرد منکه کنارتم ومن باز بیتوجه فریاد زدم از تنهاییام از دردهایم نیازمند شنوندهای بودم که قدرت ادراک داشته باشد و او باز بیتوجه به لحن بدم آرام در گوشهایم زمزمه کرد من که کنارتم با من حرف بزن کافیست چشمان قلبت را باز کنی من همین دور و برم مرا خواهی دید ...
به نام او... به نام ا...
گاهی برای ای کاش هم دیر است ...
امروز صفحهی خالی زندگیم پُر شده بود، دیگر از هیچکس نمیترسیدم، گفتنیها را حرف زدم، کودکیها را مرور کردم، و زمان فراموش شد ... کنار مهربانی تو، مهربانی من هیچ بود، همه چیز آرام بود حتی نفس های تو و من ...،حتی دلها هم قدرت این یکی شدن را نداشتن، ومن حس می کردم با تو و کنار تو هستم، نه هزاران فرسنگ قلب دور از تو، امروز باز هم دلتنگی را تجربه کردم، خیلی وقت بود حس دلتنگ شدن نداشتم، زیرا همیشه دلتنگ بودم، امروز خنده هایم دلتنگ بود، وقلبم پُر از شادی، انگار نه انگار رخت خوابم خیس اشک بود، کاش میشد هر لحظه با تو بود و با تو خندید،کاش زندگی دو صفحه داشت، صفحه اول تو... صفحه دوم من ...، وهیچ کس خلوت صفحه را بهم نمیریخت، وکیبورد هم کار دل را میکرد، کاش زندگی فقط همین بود فقط همین، کاش میشد حرف هارا شست تا صادق میشدند، کاش میشد اعتماد را تزریق کرد، تاهر کس را که دوست داری اعتمادش را جلب کنی، کاش میشد فاصله را از بین برد، تا یک شهر به یک قدم تبدیل میشد، از سخت تر از این ها گفتنِ دوباره دوستت دارم است، وباور این که کسی دوستت دارد، کاش می شد همه چیز را باور کرد، جتی خیال های پوچ و بچه گانه را ...، اما کاش میشد هیچ چیز خیال نبود، کاش میشد همه چیز را به واقعیت نزدیک کرد، کاش همه چیز حقیقت داشت کاش ...، کاش بودی وبودنت را به رخ دنیا می کشیدم، کاش حقیقت داشت رؤیاهایی که فقط وفقط از سر خیال ساختم، کاش کاشِ هایم را زودتر کاشته بودم،
گاهی روزی میرسد که برای ای کاش هم دیر است...
هانیه حقیقت