هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

پسته دزد؟!

پسته دزد؟!



"ممل" چوب دستی اش را محکم به  دستش فشرد و فتیله چراغ بادی اش(فانوس) را بالا کشید و آرام در میان پسته زار خود حرکت می کرد. گاهی هم می نشست و یک چایی داغ در کنار آتش می خورد؛ اما دیگه خواب امانش نداد و پلک هایش سنگینی کرد. صبح با آفتاب داغ چشمانش را گشود و یک دفعه بالای سر خود " آقاتقی" را دید؛ فورا بلند شد و سلام و احوالپرسی کرد. آقاتقی گفت: " ممل این چه جور نگهبانیه؟ خواب و آسودگی با نگهبانی و پاسبانی سر سازگاری ندارند!" ممل گفت: " آقاتقی دست به دلم نگذار که چند روزی هست خواب و خوراک ندارم! با هزارمکافات پسته به بار بیار، یهو چند تا دزد از خدا بی خبر به باغ و صحرات حمله می کنند و انگار که ارث پدری شان باشه تاراج می کنند و همه زحمات یکساله ات را می برند و سنار سه شاهی سر میدون می فروشند!" آقاتقی گفت: "امان از این روزگار که همه چیز شنیده بودیم؛ اما پسته دزد نه! شنیده بودم که گوسفند دزدیده می شود؛ اما پسته نه!"