هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

پدر مادری که 25 سال به انتظار فرزندشان نشسته اند

پدر مادری که 25 سال به انتظار فرزندشان نشسته اند



من سرباز وظیفه عباس رحمانی نیکوئی، جمعی گردان 161 گروهان 2 دسته 3 از لشکر 88 زرهی زاهدان، تیپ 2 خاش خودم را معرفی می‌کنم.
تاریخ اعزام به خدمت 65/1/15

 

گوش کن ای مادر
از پشت سنگر نامه می نویسم با چشمانی تر
اول سلام به روی ماهت
 دوم قسم به قلب پاکت
از من نگران نباش مادر
هوای تو توی قلبم میزنه پر
شبها که خواب ندارم تو را در خواب می بینم

 

این نوشته ها آخرین دست نوشته شهید «عباس رحمانی نیکویی» یکی از شهدای مفقود الأثر شهرستان بافق می باشد.
وی دلاور مردی بود که در روستای علی آباد از توابع شهرستان بافق 2 آذرماه 1345 به دنیا آمد و به دلیل امرار معاش خانواده در شهرداری بافق مشغول به کار شد و از این طریق برای کسب روزی حلال تلاش می نمود. وی درامورات کشاورزی همدم و همراه پدر بود.
وی در فعالیت های سیاسی از قبیل پخش اعلامیه حضرت امام(ره) نقش مؤثری داشت او فعالیت های انقلابی خود را از حسینیه ابوالفضل(ع) بافق آغاز کرد.
شهید عباس رحمانی اعتقادات مذهبی والایی داشت. وی به خواندن نماز اول وقت همیشه تأکید می نمود. او بر سر عهد و پیمان خویش با ولی خود راست قامتانه ایستاد و به "هل من ناصر "پیر جماران لبیک گفت. او سر مشقی برای کوفیان و همه کوفی صفتان از حال تا همیشه هست.
خبرنگار هفته نامه افق کویر به منظور پاسداشت نام و حرمت این عزیز جاویدالاثر به سراغ خانواده او رفت و به گفتگو با پدر و مادر شهید نشست. پدر مادری که بعد از گذشت 25 سال هنوز به انتظار نشسته اند. دیگر توان ایستادن ندارند و با شنیدن نام شهیدشان اشک از گوشه چشمانشان جاری می شود، شرمنده شدم وقتی از من سؤال کردند که آیا خبری از شهیدشان دارم. آنان بر این باور بودند که شاید حامل پیامی از فرزندشان هستم. با خجالت خودم را معرفی کردم. پدر وی علی رحمانی در کلامش انتظار موج می زد. او دیگر چشمانش سو نداشت آرزویش دیدار با شهیدش بود. وی از فرزندش چنین گفت: خداوند دو فرزند پسر به من عنایت کرد عباس در کوهبنان تا کلاس ششم درس خواند و در شهرداری مشغول به کار شد. برای خدمت سربازی به خاش اعزام شد. رحم دلی او را هیچگاه فراموش نخواهم کرد در قرعه کشی دوچرخه‌ای برنده شد. از ما خواست که آن را به پسر دایی اش هدیه دهیم. مدتی گذشت بار دیگر برای ادامه خدمت به کردستان رفت. چند باری مرخصی می آمد. یکباری از دوستانش شنیدم که دستانش ترکش های زیادی دارد. آخرین باری که به مرخصی آمد بدنش آنقدر ترکش داشت که دو ماه مورد معالجه قرار گرفت. پزشک به او گفت دیگر نمی توانی خدمت سربازی را ادامه دهی و چشمانت بینایی اش کم شده، اما اصرارش براین بود باز به جبهه برود. مدتی که گذشت نامه ای برایش نوشتم، اما برگشت خورد باز تلگرافی فرستادم، آن نیز باز برگشت خورد. «سروان نجفی» آن زمان بافق بود پیش او رفتم و خواستم تا به منطقه بروم و خبری از عباس بگیرم او گفت: اگر بخواهی خبر دقیق تر بگیری باید به یزد بروی هر طور بود به سپاه یزد رفتم، اما آنان واقف بودند که عباس شهید شده است به من گفتند بروید ما خبر او را به شما خواهیم داد. شبی تنها در منزل بودم رادیو را روشن کردم اعلام نمود منطقه سومار درگیری شده تعدادی کشته و تعدادی نیز به اسارت گرفته شده اند. فرزند من نیز در همان منطقه خدمت می کرد. خوب گوش دادم، اما نامی از او برده نشد در این مدت نامه هایی از جانب او برای مادرش نوشتم برای جویای حالش به تیپ خاش زاهدان که در تهران بود مراجعه نموده آنجا متوجه شدم که مفقود گشته است.
یکباری برای آزمایشات DNA به مشهد رفته، اما باز هم خبری نشد.
وی در حالی که اشک از چشمانش جاری بود گفت: هرگز بی احترامی به او نکردم او که رفت من هم می روم، اما کاش قبل از مرگم بار دیگر خبری از او بشنوم. همیشه برای دلتنگی خود سوره اخلاص می خوانم خوش به سعادتشان،خرسندم در راهی قدم برداشت که سر بلند هستم.
مادر شهید با دست نحیف و لرزانش دستم را می فشرد با دلی تنگ و با چشمانی تر، خیره به دور دستها و در حالی که اشکهایش را با دیگر دست ناتوانش از چشمان کم سویش پاک کرد آهی کشید. با همان دستانی که بارها فرزندش را در آغوش کشیده بود و با همان چشمانی که سالها عاشقانه او را نگریسته بود، گفت: سه ماه بیشتر از خدمتش نمانده بود من که خواهر نمی دانم کجا خدمت کرد؟ و کجا شهید شد؟ زمانی که جوانیش را خواستم ببینم تقدیر این بود که به انتظارش بنشینم. خدا را شاکرم که فرزندم در راه دین و اسلام رفت.

 

بیگی