هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

پاقدم

پاقدم



هفته نامه افق کوير قصد دارد در هر شماره يکي از داستانهاي عاميانه را که بیش از 5 نسل از آن گذشته است و تمامی آنها افسانه می باشد و مادربزرگ ها زمانيکه خبري از تلويزيون، راديو، واتساپ و تلگرام نبود در شبهاي سرد زمستان براي نوه هاي خود تعريف مي کردند را براي بهره مندي شما خوانندگان درج نمايد. 
ملوک زارع پور| در روزگاران قدیم پادشاهی زندگی می‌کرد که سه زن داشت این پادشاه خیلی ثروتمند بود یک روز همین که با خودش حرف می زد که من خیلی ثروتمند هستم و هیچ پادشاهی به پای من نمی رسد زن سومی اش که نامش بی بی گلی بود گفت: پادشاه از روزی که مرا زن نمودی این قدر ارباب شدی قبلاً که چیزی نداشتی از پا و قدم من بوده که تو چنین ثروتمند شده ای، پادشاخ خیلی ناراحت شد، گفت: حالا که تو می گویی از پا و قدم تو ارباب شده ام، من تو را طلاق می‌دهم، تو را به عقد فقیری در می آورم، ببینم او هم ارباب می شود، پادشاه به همین خاطر بی بی گلی را طلاق داد و به سربازانش گفت: بروید در شهر بگردید و فقیرترین مرد شهر را برایم بیاورید، همین که سربازانش می گشتند یک دفعه چشمشان به یک جوانی افتاد که کنار کوچه افتاده بود و از تشنگی و گرسنگی نای حرف زدن نداشت، پیراهن پاره ای به تن داشت، یک لگد به این جوان زدند و گفتند: نام تو چیست؟ از ترس جواب داد، نام من علی بُلَنگ است، در این شهر غریبه و کسی را ندارم، علی بُلَنگ را سوار اسب کردند به خانه شاه آوردند، شاه بی بی گلی را به عقد این جوان فقیر در آورد و آنان را در کوچه رها کرد، بی بی گلی دست علی بُلَنگ را گرفت و در خانه پیرزنی رفت و گفت: ای مادر من همه کارهای تو را می کنم و با چرخ دستی ات نخ می ریسم، کرایه اتاق تو را می دهم، مرا به خانه ات راه بده، پیرزن دلش به حال بی بی گلی سوخت و آنان را به خانه خود راه داد، بی بی گلی هر روز کار می کرد تا اینکه توانست یک تومان پس انداز کند، به علی بُلَنگ گفت: این یک تومان را بگیر و در دکان برو و برای خودت لباس و کفش بخر، علی بُلَنگ یک تومان را گرفت تا در دکان برود، در بین راه دید یک نفر داد می زند،پندی یک تومان. علی بُلَنگ گفت: پندی یک تمان یعنی چه؟ گفت ما به تو یک اسرار یاد می دهیم، در عوض یک تومان می گیریم، علی بُلَنگ یک تومان را داد، به او گفتند: اگر زمانی کسی از تو پرسید کجا خوش است، بگو آنجا که دل خوش است، همین پند بود، به خانه رفت، بی بی گلی به علی بُلَنگ گفت: کو لباس و کفشی که خریده ای، گفت: من پند یاد گرفته ام، دوباره روز بعد بی بی گلی یک تومان به علی بُلَنگ داد تا لباس بخرد، باز رفت و پندی دیگری یاد گرفت، گفته بودند؛ هر وقت به مسافرت رفتی روزها بخواب و شبها بیدار بمان و نگهبان قافله باش، خلاصه پند تمام شد، روز سوم علی بُلَنگ به بازار رفت و با پولی که بی بی گلی به او داده بود لباس و کفش خرید، همین که می خواست به خانه برود، تاجری را در بین راه دید، تاجر گفت: ای جوان من می خواهم همراه قافله ام چهل روز به مسافرت بروم؛ اگر همراه من بیایی پول خوبی نصیبت می شود، علی بُلَنگ گفت: من باید از زنم اجازه بگیرم، به خانه آمد و بی بی گلی اجازه داد تا به مسافرت برود، همراه قافله تاجر به راه افتاد، کم کم آب قافله تمام شد، اسب و شتران و خودشان در بین راه تشنه بودند، به چاه آبی رسیدند، یک نفر را به درون چاه فرستادند، تا ظرفشان را پر از آب کند، آنها با طناب ظرف آب را از ته چاه کشیدند، یک دفعه دیدند به جای آب سر آن مرد از چاه بالا آمد، چند نفر همین طور کشته شدند، این دفعه علی بُلَنگ گفت: من ته چاه می روم، ببینم چه کسی در چاه هست، وقتی به ته چاه رفت، دید یک دختر خوشکل و زیبا در چاه روی تختی نشسته است، علی بُلَنگ گفت: ای دختر چرا مردم را می کشی و به ما آب نمی‌دهی، تو کیستی؟ گفت: من دختر حور پری هستم، یک معما دارم؟ اگر جواب معما مرا بدهی، به تو آب می دهم و تو را نمی کشم، معمای من این است که کجا خوش است؟ علی بُلَنگ از پندی که یاد گرفته بود می دانست در جواب دختر چه بگوید، گفت: آنجا که دل خوش است. دختر او را تحسین کرد و گفت: ای جوان من با تو ازدواج می کنم. علی بُلَنگ گفت: من زن دارم، دختر گفت: دو تا زن داشته باش.علی بُلَنگ گفت: من می خواهم به مسافرت بروم، دختر گفت: مشکلی ندارد، وقتی از مسافرت برگشتی، در همین چاه بیا، من همراه تو به شهرتان می آیم، قافله هر چه قدر آب می خواستتند علی بُلَنگ برایشان به بالا فرستاد، همه کاروان تشنگی شان برطرف شد و ظرفهای خود را پر از آب کردند، تاجر قافله ازخوشحالی که جان خودش و قافله اش را نجات پیدا کرده بود، گفت: من وقتی به شهر برگشتم، نصف ثروت خود را به نام تو می کنم، قافله به راه افتاد تاشبی که به پشت دروازه شهری که می خواستند رسیدند، تمام قافله خوابیدند، ولی علی بُلَنگ دور قافله راه می رفت و نمی خوابید، در نیمه های شب علی بُلَنگ دید یک نفر از دیوار شهر پایین می آید و یک کیسه سفیدی روی دوش دارد، این جوان به سمت قبرستان رفت، علی بُلَنگ نیز پشت سر این جوان رفت، متوجه شد که این جوان قبری می کَنَد و دختری را کشته بود دارد توی قبر می گذارد، علی بُلَنگ شمشیرش را بالای سر آن جوان برد، به آن جوان گفت: دختر چه کسی را کشته ای؟ جواب نداد. علی بُلَنگ گفت: اگر می خواهی بگذارم این دختر را خاک کنی، باید اول با چاقو سر بینی ات را بِبُرَم،بعد با تو کاری ندارم، علی بُلَنگ سر بینی آن مرد را برید و در جیب خود گذاشت، دختر را خاک کرد از دیوار شهر بالا رفت و دیگر کسی او را ندید تا اینکه صبح کاروان وارد شهر شد،دیدند در شهر غوغایی به پا شده که دختر شاه را کشته و جنازه اش را برده اند، مأموران شاه کاروان تاجر و علی بُلَنگ را به زندان انداختند، مأموران گفتند: شاید یکی از شما دختر شاه را کشته اید، همه را در زندان انداختند تا اینکه علی بُلَنگ به سربازان زندان گفت: من می دانم که چه کسی دختر شاه را کشته است مرا آزاد کنید و نزد شاه ببرید. علی بُلَنگ را نزد شاه آوردند؛ علی بُلَنگ گفت: ای پادشاه تمام مردم شهر را از خانه بیرون بیاورید تا من قاتل را به شما نشان دهم همه را آوردند علی بُلَنگ گفت اینها نیستند شاه به سربازانش گفت: آیا کسی هست که نیامده باشد گفت: غلام، می گوید مریض هستم و نمی توانم بیایم. شاه گفت: او را به زور به اینجا بیاورید غلام که پارچه ای روی صورت خود بسته بود او را نزد شاه آوردند وعلی بُلَنگ گفت: این همان است پارچه را از روی صورتش باز کنید دیدند سر بینی اش نیست علی بُلَنگ سر بینی را از توی جیبش بیرون آورد مردم شهر فهمیدند غلام وزیر دختر شاه را کشته است قیچی آوردند و زنده زنده بدنش را با قیچی چیدند. شاه از علی بُلَنگ خیلی تشکر کرد و کاروان را از زندان آزاد کردند جنس های خود را به قیمت خوبی فروختند و کالاهای دیگر را خریدند. شاه پاداشی به علی بُلَنگ داد. پس از سه روز از شهر بیرون رفتند تا به سوی شهر خود بازگردند به سر چاه که رسیدند علی بُلَنگ دختر را از چاه بیرون آورد؛ وقتی به خانه رسیدند علی بُلَنگ دیگر خودش تاجر شده بود دختر حوروپری را به عقد خود درآورد بی بی گلی هم حرفی نزد و خیلی خوشحال بود. دختر حور پری علی بُلَنگ را به بیابان برد و گفت هر قصر زیبایی که می خواهی روی زمین خط بکش تا من برایت قصر را محیا کنم علی بُلنگ روی زمین خیلی خط کشیده بودند . دختر حور و پری که انگشتر سلیمان پیغمبر را در دست خود داشت گفت: خدایا به حق سلیمان پیغمبر تمام این خط کش ها به صورت قصر زیبایی در بیاید  قصر آماده شد و بی بی گلی و دختر حور و پری و علی بُلَنگ به قصر رفته و برای خود غلام و کنیز استخدام کردند و علی بلنگ تاجر بزرگی شد که هیچ کس به پای او نمی رسید و همه از پاقدم بی بی گلی بود و دعای خیر بی بی گلی.
حال از پادشاه بگویم؛ وقتی بی بی گلی را طلاق داد روز به روز فقیرتر شد تا اینکه مردم شهر او را از شاهی برکنار کردند شاه که پیر و بدبخت شده بود به در خانه علی تاجر رفت. بی بی گلی در را باز کرد پادشاه را دید وگفت: ای پادشاه دیدی که حرف هایم راست بود وتو مرا به ناحق طلاق داده از خانه ات بیرون کردی، ولی من با تو این کار را نمی کنم. به او آب و غذا داد و علی بلنگ به این فقیر کمک کرد تا بتواند خرجی خود را در آورد. بی بی گلی، دختر حوروپری و علی بلنگ درکنار هم با خوبی و خوشی زندگی و به فقیران شهر کمک می کردند و خدا به هر کدام پسری داد و زندگی خوبی را ادامه دادند.