هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

هوشیار و دیوانه

هوشیار و دیوانه



هفته نامه افق کوير قصد دارد در هر شماره يکي از داستانهاي عاميانه را که بیش از 5 نسل از آن گذشته است و تمامی آنها افسانه می باشد و مادربزرگ ها زمانيکه خبري از تلويزيون، راديو، واتساپ و تلگرام نبود در شبهاي سرد زمستان براي نوه هاي خود تعريف مي کردند را براي بهره مندي شما خوانندگان درج نمايد. 
ملوک زارع پور| در روزگاران قدیم پیرزنی در شهری زندگی می کرد که دو پسر داشت، هوشیار 15 ساله بود ودیوانه13 ساله، پدر هوشیار و دیوانه فوت کرده بود، پیرزن دو گوسفند داشت که در خانه نگهداری می کرد و شیر آنها را می دوشید و از همین راه خرج زندگی خود را در می آورد، یک روز که پیرزن از خانه بیرون رفته بود، دیوانه در خانه را باز گذاشت و گوسفندان از خانه بیرون رفتند، هر چه هوشیار به دنبال گوسفندان گشت آنها را پیدا نکرد. پیرزن به پسرانش گفت: تا گوسفندان را پیدا نکردید، به خانه باز نگردید، این دو برادر به راه افتادند، گفتند: به بیابان می رویم، شاید گوسفندان را پیدا کنیم و گرنه مادر ما را به خانه راه نمی دهد، در همین راه که می رفتند الاغی را دیدند که مرده بود، پسر دیوانه دم الاغ را برید و در جیبش گذاشت، برادر هوشیار گفت: دم الاغ به چه دردت می خورد، گفت: دوست دارم. پس از مدتی به لاک پشت کوچکی رسیدند، پسر دیوانه لاک پشت را برداشت و در جیب دیگرش گذاشت، باز به راه خود ادامه دادند، در راه به یک مشت سنگ سفید رسیدند، باز دیوانه یک دانه از سنگ سفید را برداشت و در جیب خود گذاشت، هوشیار می گفت: این چه کاری هست که انجام می دهی، دیوانه گفت: به شرطی اینها به دردم بخورد، این دو برادر آنقدر راه رفتند تا به درخانه بزرگی رسیدند، تشنه و گرسنه بودند، دیگر حال راه رفتن نداشتند، برادر دیوانه در خانه را محکم زد، دیوی در این خانه زندگی می کرد که زن و بچه داشت، دیو گفت: چه کسی در می زند، دیوانه صدا زد: ما دو برادر قهرمان و پهلوان هستیم، ما را به خانه خود راه دهید، دیو به پشت در آمد و گفت: اگر تو قهرمانی یک شاخه از مویت را بکن و از سوراخ در به من نشان بده، برادر دیوانه دم الاغ را بیرون آورد و نشان دیو داد، دیو با خودش گفت: عجب پهلوانی که اینقدر موهای بلند دارد، برای بار دوم دیو گفت: اگر تو پهلوانی و اینقدر موهای بلندی داری، یک حشره از توی موهایت بگیر و به من نشان بده، برادر دیوانه لاک پشت کوچک را از جیبش بیرون آورد و نشان دیو داد، دیو باورکرد که این دو برادر قهرمان هستند، در را باز کرد و دو برادر را به خانه خود راه داد، به آنها آب و غذا داد، دیو گفت: یکی از شما برادرها در خانه کار کنید و دیگری گوسفندان را به صحرا ببرد، هوشیار کارهای خانه را قبول کرد و دیوانه قرار شد گوسفندان را به صحرا بِبَرد، دیوانه وقتی گوسفندان را به صحرا برد، به یک رودخانه رسید، خودش در آب پرید و شنا کرد. به گوسفندان نیز گفت: شما هم در آب بپرید و شنا کنید تا تمیز شوید، وقتی دید گوسفندان به علف خوردن مشغول هستند، تعداد زیادی از گوسفندان را به رودخانه انداخت و آب گوسفندان را برد، عصر بقیه گوسفندان را به خانه دیو آورد، دیو گفت: بقیه گوسفندان من کجا رفته اند، دیوانه گفت: من آنها را در رودخانه انداختم تا شنا کنند، همراه آب رفته اند، روز بعد برادر دیوانه بقیه گوسفندان را به صحرا برد تا چرا کنند، یک وقت چشمش به کفش های گوسفندان افتاد که خیلی بلند شده بود، چاقو را از جیب خود در آورد و کفش های گوسفندان را با چاقو برید، زبان بسته ها از پایشان خون می آمد، گوسفندان را به خانه دیو برد و به دیو گفت: کفش های گوسفندان را از پایشان بیرون آوردم تا چمن ها را کثیف نکنند، دیو گفت: دیگر نمی خواهد تو کارهای بیرون را انجام دهی، در خانه بمان و از بچه ام نگهداری کن، هوشیار گوسفندان را به صحرا برد و برادر دیوانه در خانه ماند، زن دیو به حمام رفته بود و یک قابلمه آش روی اجاق گذاشته بود تا بپزد، بچه دیو گریه می کرد، این دیوانه هم یک ملاقه پر از آش کرد و در دهان بچه دیو ریخت، بچه هم سوخت و خفه شد، زن دیو از حمام بیرون آمد، بچه را از برادر دیوانه گرفت و خود زنی کرد، دیو به خانه آمد، زن دیو گفت: این پهلوان تو بچه ام را خفه کرده است، دیو گفت: شب که دو برادر خوابیدند، هر دو را می کشم، این دو برادر می دانستند که شب دیو به سراغشان می آید، تنه درخت خرما را زیر لحاف خود گذاشتند و خودشان در پشت پرده پنهان شدند، نیمه های شب دیو وارد اتاق شد و با شمشیر روی لحاف دو برادر می زد، تنه درخت که قطعه قطعه می شد، دیو خیال می کرد استخوانهای دو برادر در حال شکسته شدن است، صبح شد، دیو دید دو برادر از اتاق خود بیرون آمدند، دیو گفت: دیشب برایتان اتفاقی نیافتاد، دو برادر گفتند یه خورده پشه ها ما را نیش زدند، دیو با خودش گفت: امشب این دو برادر که بدنشان فولادی هست، با گرز یمانی می کشم، ولی این دو برادر از خانه دیو فرار کردند، نیمه های شب بود در بین راه بالای درخت چناری رفتند تا استراحت کنند سه نفر دزد که پولهای تاجری را دزیده بودند، آمدند زیر درخت چناری نشستند تا پولها را تقسیم کنند، یک دفعه برادر دیوانه سنگ سفیدی را که در جیب داشت، به سر یکی از دزدان زد، دزد سرش شکست، دزدان از ترس که اینجا جن و انس دارد، پولها را جا گذاشتند و پا به فرار گذاشتند، دو برادر از درخت بیرون آمدند و کیسه پول را برداشتند و به طرف شهرشان به راه افتادند، در بین راه به چوپانی رسیدند، چهار تا گوسفند خریدند و با پولها به خانه خودشان رسیدند، پیرزن خیلی خوشحال شد، دو برادر هوشیار و دیوانه به خاطر پول دزدها زندگی خوبی پیدا کردند و وضع شان خوب شد و به زندگی عادی خود ادامه دادند.