هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

همسر دوم بودم!

همسر دوم بودم!



در این شماره سرگذشت واقعی یکی از شهروندان بافقی را می خوانید.(تمامی اسامی مستعار می باشد) 
در یک خانواده شلوغ به دنیا آمده بودم، از روزی که خودم را شناختم پدرم کارگر و مادرم نیز کلفتی خانه های مردم را می کرد، شش خواهر و سه برادر بودیم. یادم هست آن روزها که به مدرسه می رفتم والدینم، حتی توان خرید لباس های مدرسه را نداشتند. ما مجبور بودیم لباس های دیگران را بپوشیم یا مانتو و شلواری را دو یا سه سال از آن استفاده کنیم.در دوران ابتدایی درسی نمی خواندم و جز شاگردان ضعیف مدرسه بودم به طوری که کلاس های اول و دوم را رد شده بودم. تا اینکه به هر سختی بود تا مقطع پنجم ابتدایی درسم را ادمه دادم. یک روز که از مدرسه به خانه آمدم مادرم مرا به گوشه ای از خانه برد و گفت: مادر جان من و پدرت توان پرداخت خرجی شما را نداریم یک خواستگار پیدا شده و می خواهیم تو را به عقد او در آوریم. شب که شد خواستگار به خانه ما آمد. باورم نمی شد خواستگارم مردی چهل ساله بود و من سیزده ساله. مرد که نامش قاسم بود گفت: من و همسرم طاهره چند سال است که ازدواج کرده ایم و علی رغم میل باطنی ام هنوز بچه دار نشده ایم. به دکتر که مراجعه کردیم، مشخص شد عیب از همسرم می باشد از آنجایی که همسرم را خیلی دوست دارم با مشاوره همسرم تصیمم گرفته ام تا ازدواج مجدد نمایم تا صاحب فرزند شوم. باورم نمی شد من باید همسر دوم مردی می شدم که به خاطر بچه حاضر بود با من ازدواج کند، اما چاره دیگری نیز نداشتم؛ چرا که شرایط خانواده ام اصلاً مساعد نبود. فردای آن روز به عقد قاسم درآمدم و با جهیزیه مختصری به تهران رفتم؛ چرا که خانواده ام حتی توان خرید جهیزیه را نداشتند. قاسم نیز از من جهیزیه ای نمی خواست، به قول خودش ثروت زیای داشت. بعد از مراسم عقد همراه با قاسم به تهران رفتم. همسر اول قاسم طاهره از من زیاد خوشش نمی آمد. از کردار و رفتارش پیدا بود که مرا به زور تحمل می کند. بعد از چند ماهی فهمیدم که بادرار هستم. همسرم وقتی این خبر را شنید به شدت خوشحال شد و در دوران بادرای به من کمک می کرد تا فرزند سالمی به دنیا آورم. بعد از نه ماه انتظار فرزندم به دنیا آمد نام او را هستی گذاشتیم؛ البته خودم حق انتخاب اسم نداشتم، طاهره این نام را برای فرزندم انتخاب کرد، طاهره حتی به من گفت: تو حق نداری که هیچ وقت به هستی مامان بگویی، فقط وظیفه تو به دنیا آوردن هستی و بزرگ کردن آن است. و ما تو را به عنوان کلفت در خانه حساب می کنیم. باورم نمی شد دنیا دور سرم می چرخید هیچ وقت فکر نمی کردم که آنها این طور با من رفتار کنند. شوهرم قاسم نیز گوشش به دهان طاهره بود. آنها یک اتاق در آن طرف ویلا خانه شان به من داده بودند و من مجبور بودم تمام کارهای خانه را انجام دهم و حرفی نزنم. بعد از دو سال دوباره من باردار شدم و این بار نیز فرزندم دختر بود و نام آن را زیبا گذاشتند. فرزندانم درمقابل چشمانم بزرگ می شدند، بدون آن که بفهمند که من مادر واقعی شان هستم، حتی دو دخترم همراه با قاسم و طاهره به مسافرت می رفتند و من در خانه می ماندم و به کارهای خانه رسیدگی می کردم. فرزندانم نیز به من کلفت نرگس می گفتند. زمانه گذشت و گذشت، تا اینکه دخترانم یکی 15 ساله و دیگری 13 ساله شده بود. یک روز که از خرید به خانه آمده بودم، دچار سردرد شدم و حالت تهوع زیادی به من دست داد، به سراغ یخچال رفتم، شربت آب لیمو درست کردم و خوردم ، اما حالت استفراغم رفع نمی شد، مجبور شدم که به دکتر بروم، در کمال ناباوری فهمیدم که برای بار سوم باردار هستم، وقتی به خانه آمدم، موضوع را با طاهره در میان گذاشتم، طاهره از این موضوع برآشفت و  به من گفت: تو باید این فرزند را سقط کنی و گرنه دخترانم از این موضوع که تو مادر واقعی شان هستی با خبر می شوند  و حق نداری که در این رابطه با قاسم حرف بزنی، فردا صبح من تو را به محلی که جنین سقط می کنند، می برم، در دلم آشوب شد، چطور طاهره حاضر می شد که به من این قدر ظلم کند، از شب تا صبح فکر کردم و صبح زود که طاهره بیرون رفته بود، تصمیم گرفتم که از آن خانه بیرون بیایم، به ترمینال رفتم، بلیط اتوبوس گرفتم، و به خانه مادری ام برگشتم، شب که شد قاسم دور از چشم طاهره برایم زنگ زد و گفت: نرگس کجایی، چرا بی خبر از خانه بیرون رفتی؟ برایش گفتم که حامله ام، طاهره دو فرزند ما را از من گرفته و من این فرزند را برای خودم می خواهم و دیگر به تهران بر نمی گردم، قاسم وقتی موضوع را فهمید خیلی خوشحال شد و گفت: در بافق بمان نفقه و خرجی ات را برایت تأمین می کنم. بعد از چند ماه بارداری، فرزندم به دنیا آمد این بار فرزندم پسر بود نام آن را یاسر گذاشتم، به همسرم خبر دادم که صاحب پسری شدیم، او نیز از این موضوع خیلی خوشحال شد، دوباره به شهرستان آمد و این بار یک خانه برای خودم و پسرم اجاره کرد با تمام امکانات. بعد از 20 سال من شدم خانم خانه ای که صاحب اختیارش خودم بودم. حالا با فرزندم یاسر در این خانه زندگی می کنم و همسرم نیز هر چند وقت یک با از تهران به خانه ما می آید و برایم خرجی می آورد و حال از زندگی‌ام راضی ام. چرا که سختی های گذشته را دیگر نمی کشم.