هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

نمکی

نمکی



هفته نامه افق کوير قصد دارد در هر شماره يکي از داستانهاي عاميانه را که بیش از 5 نسل از آن گذشته است و تمامی آنها افسانه می باشد و مادربزرگ ها زمانيکه خبري از تلويزيون، راديو، واتساپ و تلگرام نبود در شبهاي سرد زمستان براي نوه هاي خود تعريف مي کردند را براي بهره مندي شما خوانندگان درج نمايد. 
ملوک زارع پور| در روزگاران قدیم در شهری پیرمردی زندگی می کرد که سه دختر داشت نام این پیرمرد نمکی بود، نمکی خانه ای بزرگ با چهل درب و پنجره داشت، که از پدرش به او ارث رسیده بود نمکی یک روز که با الاغش به بیابان رفته بود که هیزم بکند دیوی او را دید، این دیو نمکی را خوب می شناخت، می دانست که نمکی سه دختر دارد، ولی خانه نمکی را بلد نبود، به نزد نمکی آمد و یک مشت خرما به نمکی داد و گفت: تا به خانه می روی این خرماها را بخور، زیرا وقتی به قبای نمکی نگاه کرد دید، یک جیب نمکی پاره است، دیو با خوشحالی از نمکی جدا شد، نمکی که هیزم ها را کَند، سوار الاغش شد تا به خانه برود، در بین راه خرما می خورد و هسته آن را در جیب دیگرش می گذاشت، وقتی به خانه رسید، دست در جیبش کرد متوجه شد همه هسته های خرما ریخته است، فهمید که دیو می تواند با هسته های خرما که در بین راه ریخته است راه خانه او را یاد بگیرد به دخترانش گفت: چهل درب و پنجره را ببندید که امشب دیو می آید، دختر بزرگ نمکی می خواست دیو را ببیند، عمداً یک درب خانه را باز گذاشت، وقتی پاسی از شب گذشت، دیو از همان دربی که باز بود وارد شد و صدا زد: نمکی، آی نمکی، چهل دَرُ بستی نمکی، یه دَرُ نبستی نمکی، آقا یک مهمون نمی خواهد، نمکی صدا زد: چرا نمی خواهد
دیو وارد خانه شد دوباره صدا زد: نمکی آی نمکی چهل دَرُ بستی نمکی، یه دَرُ نبستی نمکی، آقا یک شربت نمی خواهد؟! نمکی صدا زد: چرا نمی خواهد. کمی بعد دوباره دیو شام خواست، نمکی در جواب گفت: چرا نمی خواهد و برایش شام را نیز فراهم کرد.
برای آخرین بار دیو شروع به خواندن کرد و گفت: نمکی، آی نمکی، چهل دَرُ بستی نمکی، یه دَرُ نبستی نمکی، آقا یک زن نمی خواهد؟! نمکی صدا زد: چرا نمی خواهد! دو خواهر کوچکتر به خواهر بزرگتر گفتند تو که در را باز گذاشتی، خودت باید به اتاق دیو بروی و زن دیو بشوی، دختر بزرگی به اتاق دیو رفت، همین که دختر خواب رفت، دیو دختر بزرگی را دزدید و به چاه خود برد، به دختر بزرگی نمکی گفت: باید این پنبه ها را رشته کنی و این مار و عقرب ها را بخوری تا من به تو اطمینان داشته باشم، دیو به خواب رفت، ولی این دختر تمام پنبه ها را در سوراخ های دیوار و زیر سنگها پنهان کرد و ما و عقرب ها را در یک خمره ریخت، وقتی دیو از خواب بیدار شد. صدا زد مار و مورها کجایید گفتند: زهر مار، ما همه در خمره هستیم. دیو گفت: بسته پنبه کجایی؟ پنبه ها گفتند: زهر مار، ما در سوراخ دیوار و زیر سنگ هستیم. دیو شب بعد به خانه نمکی رفت، دختر دوم در را باز گذاشته بود، ماجرای دختر اول برای دختر دوم اتفاق افتاد.
 نوبت دختر سوم شد که نامش بی بی مرجان بود، بی بی مرجان یک گربه داشت که از بچگی او را بزرگ کرده بود و نام گربه اش هم بی بی مرجانه بود، بی بی مرجان هم یکی از درهای خانه را باز گذاشت و دیو وارد خانه شد. دیو مثل دختر اول و دوم، دختر سوم را هم دزدید، نمکی هر روز برای دخترانش گریه می کرد، وقتی دیو بی بی مرجان را به چاه برد، متوجه شد خواهرانش را در چاه آویزان کرده است. بی بی مرجان گفت: ای دیو چرا خواهران مرا به این روز در آورده ای. دیو گفت: برای اینکه از امر من اطاعت نکرده اند. تو هم اگر اطاعت نکنی، به همین روز در می آیی. بی بی مرجان گفت: باید چکار کنم.
دیو گفت: باید این مار ومورها را بخوری و این بسته پنبه را رشته کنی تا من از خواب بیدار شوم. بی بی مرجان خیلی زرنگ بود، یک ساعته تمام پنبه ها را به نخ تبدیل کرد و به دیوار آویزان کرد، ولی تمام مار ومورها را به گربه اش داد، گربه بیچاره همه را به زور خورد، وقتی دیو از خواب بیدار شد، صدا زد: بسته پنبه کجایی؟ بسته پنبه گفت: لبیک جانم، همه به نخ تبدیل شده، به دیوار آویزان هستیم. دیو گفت: مار و مورها کجایید؟ گفتند: لبیک جانم، همه در دل بی بی مرجان هستیم. دختر سومی به خاطر گربه اش که نامش بی بی مرجان بود نجات پیدا کرد. دیو گفت: حالا که حرفم را گوش دادی و اطاعت کردی تو باید زن من باشی. بی بی مرجان گفت: اگر می خواهی من زن تو شوم، باید به من بگویی، شما دیوها چه طوری عمرتان تمام می شود. دیو تا این حرف را شنید، یک سیلی محکم به صورت بی بی مرجان زد که بی هوش روی زمین افتاد، ساعتی بعد که به هوش آمد، دیو صدا زد: این کوزه کوچکی که به سقف آویزان است این شیشه عمر من است، اگر این کوزه کوچک بشکند، من هم عمرم تمام می شود، شب که دیو به خواب رفت، بی بی مرجان هر طوری بود شیشه عمر دیو را را از سقف کند و به زمین زد، دیو دود شد و جرقه زد و به آسمان رفت. دیو صدا زد: یک ضربت دیگر بزن. بی بی مرجان گفت: مرد است و یک ضربت. اگر بار دیگر کوزه کوچک را به زمین می زد، دیو دیگری به جایش متولد می شد، دیو نابود شد، بی بی مرجان خواهران خود را نجات داد، خواهرها و بی بی مرجان تمام اموال دیو را بار شترها و اسب ها کردند و به خانه بازگشتند و با پدر پیر خود با خوبی و خوشی زندگی کردند.