هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

من ماندنی نیستم و می روم

من ماندنی نیستم و می روم



سارا شفیعی| به گزارش هفته نامه افق کویر، شهدا همچون شهاب شب ظلمانی این دوران هستند که پرده سیاهی ظلمت جهل را می درند و با نور خود امید را به ما القاء می کنند که در این ظلمت ها نوری هم پیدا می شود. ای شهاب های شب شکن بر آسمان دل ما هم گذری کنید وشیاطین آسمان دل مارا برانید. خبرنگار هفته نامه افق کویر گفت و گویی با "صدیقه شفیع زاده" که همسر و برادرش از شهدای دفاع مقدس بودند، انجام داد که در ادامه می خوانید:

افق کویرلطفا خودتان را برای خوانندگان معرفی کنید؟
صدیقه شفیع زاده، همسر شهید ملاییان و خواهر شهید حسین شفیع زاده هستم. دارای ۲ فرزند یکی دختر و یکی پسر.
همسرم سرباز بود و درآبادان خدمت می کرد، ۱ سال از خدمتش مانده بود که با هم ازدواج کردیم. بعد از اتمام خدمت ما به بیمارستان رفتیم و دخترم به دنیا آمد، سپس ۱۱ماه بعد پسرم . همسرم ۳ بار به جبهه رفت و برگشت. وی ۲۰ آذر ۱۳۶۴ اعزام شد و ۴ بهمن در جزیره مجنون به شهادت رسید. برادرم سرباز بود و آخرهای خدمت بود که به شهادت رسید، ۲۱ سال داشت و مجرد بود و قرار بود جبهه برود و برگردد که ازدواج کند که شهید شد.
افق کویروقتی به دیدن شما می آمدند چه احساسی داشتید؟ فکر می کردید همسرتان شهید شود؟
بله، زمانی که می خواست برود می گفت که اگر من این بار بروم شهید می شوم. هر شهیدی که می آمد حجله گاهش را همسر من می بست، آخرین حجله گاهی که بست برای شهید ضیایی بود. زمانی که زایمان کردم آمد. گفتم: امروز واجب بود که حجله گاه را ببندید؟! گفت: حجله این بار را بستم و حجله گاه بعدی را آنها برای من می بندند. اینبار که به جبهه رفت دیگر برنگشت.
افق کویر تا حالا خواب همسرتان را دیدید؟
اوایل زیاد خواب می دیدم، روز هفتمش بود خواب دیدم که خیلی بی تابی می کردم چون دوتا بچه کوچک داشتم، (دخترم ۵/۲ سال و پسرم ۵/۱ داشت که پدرشان شهید شد) خواب دیدم که ۴ تا پاسدار او را گرفته اند و گذاشته اند روی صندلی بغل اتاقمان و دیدم پا و دست ندارد همان جوری که شهید شده بود. ۳ بار به من گفت که خودت خواستی مگر تو نمی خواستی جانباز باشم و پیشت بشینم، الان خوب است؟ گفتم: نه خدایا او را ببرش دیگر ناشکری نمی کنم. زنگ طباطبایی زدم و خواب را گفتم. گفت: ناشکری نکن و فاتحه بخوان و خدا بهت نشان داد که اگر جانباز بود و این طوری پیشت بشینه خوب است یا نه؟
اوایل هروقت که مشکلی داشتم، هرچه از او خواستم به خوابم می آمد و می گفت: در بسیج ام شماره ام را یادداشت کن همیشه یادم است با خودکار سبز دوتا ۲را می نوشتم و بقیه را بیدار میشودم و نمی توانستم کامل یاد داشت کنم
افق کویر چگونه شهید شدند؟
هربار که می رفت منطقه برای بار آخر گفتم نرو، خیلی دخترم بی تابی می کرد. استخدام مخابرات شده بود. خوشحال شدم که استخدام مخابرات شده و به جبهه نمی رود. ۳ ماه کار نکرده بود که زنگ زد و گفت می خواهم بروم جبهه و از طرف مخابرات به عنوان بی سیم چی می روم. در این ۴۵ روز تلفن نداشتم و به همسایه ها زنگ می زد و نامه می داد. آخرین روز ساعت ۱۰ شب زنگ زد و گفت فردا صبح بر می گردم. خوشحال شدم و کفاره نگه داشتم که برگردد و با هم بخوریم. ۴ صبح عملیات می شود و به جزیره مجنون می رود و بر می گردد، ۴ نفر بودند و همسر من در سنگر بود و خمپاره به بدنش بسته بود، انفجار شد و منفجر شد. از کمر به بالا می سوزد ولی صورتش معلوم بود فقط دست و پایش قطع شده بود. من هم منتظر بودم که می آید، شب شد نیامد و زنگ مخابرات زدم و گفتند: رفتند شیراز و یزد گفتم: بدون اطلاع جایی نمی رود و خبر می دهد. در جزیره مجنون پسر عموی او هم همراهش بود و اگر پسر عمو او (علی ملاییان) نبود جنازه اش دست عراقی ها می افتاد. علی ملاییان زمانی که می بیند پسر عمو اش شهید شده جنازه را به عقب می آورد. علی به خانواده اش می گوید: جنازه را با قطار به خانواده اش فرستادم. زمانی که مخابرات خبردار شد که شهید شده هر بار که زنگ می زدم به مخابرات می گفتند شیراز و… هستند و به من نمی گفتند شهید شده. پسر عمو اش برگشت بافق و به خانه یکی از فامیل هایمان رفتند. جاری ام بچه هایم را حمام برد تا آماده باشند که پدرشان بیاید. بعد گفت که بیا برویم خانه یکی از فامیل ها. زمانی که رفتم آنجا همه ناراحت بودند به همان پسر عمو گفتم: که چه خبر؟ گفت: یکی از فامیل هایمان در شیراز مرده و می خواهیم به آنجا برویم. گفتم: همه می آیند یزد و می روند شیراز تو آمدی بافق که بروی شیراز، چشمهایش پر از اشک شد. گفتم: که می دانم حسین شهید شده چون دخترم خوابش را دیده (نزدیک ۳ سالش بود). گفت: نه زخمی شده! گفتم: که صبح دخترم مریم بیدار شده خیلی اذیت می کرد بالشت را از زیر سر داداشم ( برادر شهیدم زمانی که همسرم نبود در خانه ما می خوابید) می کشید که بالشت پدرم است و نگاه به عکس پدرش می کرد و می گفت بابام شهید شده است.
افق کویر چگونه با حرف مردم درباره سهمیه کنار آمدید؟
اوایل اگر نمره ای یا دانشگاه می رفتند، می گفتند: به خاطر سهمیه است. عادت کردیم و اوایل سخت بود.
افق کویر آیا مسئولین بنیاد شهید به خانواده شهید سر میزنند یا خیر؟
هفته دولت که می شود می آیند، ولی همینجوری نه، اوایل می آمدند و می رفتند ولی الان همه چیز گذشته.
افق کویر اگر به گذشته برگردید می گذارید که همسرتان به جنگ بروند؟
همسر من خیلی علاقه به شهادت داشت و همیشه می گفت: زمانی که ازدواج کردیم گفت من ماندنی نیستم و می روم. هر دفعه که می خواست برود می گفت من می روم و ماندنی نیستم و اگر بروم دیگر برنمی گردم حتی وصیت نامه نوشته بود.
افق کویر بیشتر در نامه هایش چه می نوشت؟
بیشتر در نامه هایش می گفت هرکاری کردی و ۲ تا بچه هایم که خوب بزرگ شوند. دخترم مریم مدیر کانون است و پسرم سنگ آهن کار می کند.
افق کویر یک خاطره از گذشته همسرتان بگویید؟
درمحرم و صفر، ۱۰ روز اول او را نمی دیدم. بازار شام می بست و در هیئت بود. به کارهای مذهبی و علاقه مند و به روضه و روضه خوانی بود. اگر همسایه چیزی نداشته باشد ناراحت می شد. یک همسایه داشتیم افغانی بود گفت: خدارو خوش می آید ما ۲ تا پنکه داشته باشیم و همسایه گرما بخورد ، یکی پنکه را به آنها داد. همسرم زمانی که ازدواج کردیم ۱۹ سالش بود و در ۲۳سالگی شهید شد.
دخترم خیلی بی تابی می کرد، شب که می شد عکسش را می گذاشتم با بشقاب برنج و آب وقتی که خواب می رفت بر میداشتم و بشقاب خالی را می بردم می گفت : بابا برنج را خورده.
افق کویر: یک خاطره از برادرتان بگویید؟
۱۴ سالش که بود همراه همسرم رفت جبهه و برگشت. زمانی که همسرم شهید شد به او مرخصی دادند که برگردد. برادرم ۱۴ سالش بود گفتم نرو گفت اگر من نروم شما چگونه می خواهید شب راحت بخوابید. خیلی ناراحت بودیم که می خواهد برود.
افق کویر حرف پایانی؟
همه کارها دست خداست و مسولین تا آنجایی که از دستشان برآمده انجام دادند هر چیزی که باید بدهند دادند. آنها شهید نشدند که بخواهیم سو استفاده کنیم یا بگویم خانواده شهید هستیم این را بده، آنها برای راه خدا رفتند