هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

مرغ چهل طوطی

مرغ چهل طوطی



هفته نامه افق کویر قصد دارد در هر شماره یکی از داستانهای عامیانه را که که مادربزرگ ها زمانیکه خبری از تلویزیون، رادیو، واتساپ و تلگرام نبود در شبهای سرد زمستان برای نوه های خود تعریف می‌کردند را برای بهره مندی شما خواننده گان درج نماید. 
در زمان های قدیم پادشاهی زندگی می کرد، یک روز که پادشاه مشغول قدم زدن بود، متوجه شد که سه خواهر مشغول حرف زدن و گفتگو کردن هستند و در مورد آرزوهایشان با هم صحبت می کنند، خواهر اول می گفت: آرزو دارم سه روز در آشپزخانه پادشاه باشم و غذاهای خوشمزه بخورم، خواهر دومی گفت: من آرزو دارم سه روز بر تخت و تاج پادشاه بنشینم و حکومت کنم، خواهر آخری خجالت کشید و طفره رفت؛ اما با اصرار خواهرانش گفت: من نیز آرزو دارم همسر پادشاه شوم، سه تا بچه برای پادشاه بیاورم، پسر کاکل زری، پسر کمر زری، دختر ماه روی. پادشاه حرفهای دخترها را شنید و به قصر خودش رفت غلامش را فرستاد تا سه دختر را به قصر بیاورند، پادشاه از آنها خواست آرزوهایشان را بگویند، سه خواهر گفتند ما آرزویی نداریم، می ترسیم آرزوهایمان را بگوییم برایمان بد شود، پادشاه گفت: باید آرزوهایتان را به من بگویید، سه خواهر هر کدام به ترتیب آرزوهایشان را گفتند، پادشاه دستور داد: خواهر اول را به آشپز خانه ببرند، خواهر دوم را سه روز بر تخت پادشاهی نشاند،خواهر سوم را که دختری زیبا بود به همسری خود در آورد. پادشاه خواهر اول را به آشپزخانه برد و آنقدر کار سخت به او داد که خسته شد و گفت من می خواهم کلفت شما باقی بمانم. خواهر دوم را نیز سه روز بر تخت پادشاهی نشاند، از بالای تخت شمشیر پادشاهی را آویزان کرد تا مدام به سرش بخورد، در این روز آنقدر خواهر دوم درد سر کشید که او نیز گفت: من نیز می‌خواهم کلفت پادشاه باشم و تاج و تخت را دوست ندارم، همین امر باعث شد تا دو خواهر نسبت به خواهر کوچکتر حسودی کنند؛ بعد از مدتی همسر پادشاه (خواهر سوم) حامله شد، دو خواهر نیز مدام حسودی خواهر کوچکتر را می کردند؛ چرا که همه امکانات در اختیارش بود، نزدیک های زایمان خواهر کوچکتر که رسید، نقشه کشیدند تا با کمک ماما بچه خواهرشان را سر به نیست کنند. ماما گفت: جدیداً سگی سه تا توله آورده، خواهرتان گفته من سه تا بچه می آورم، سه تا توله را موقع زایمان بیاورید تا من با نوزاد عوض کنم، خواهرشان آنقدر زایمان سختی داشت که از هوش رفت، خواهرها نیز سه تا توله سگ را به اتاق زایمان آوردند، نوزاد پسر را که مثل ماه شب چهارده و کاکل زری بود، در جعبه ای گذاشتن و به دریا انداختند، خواهرشان وقتی هوش آمد، گفت: بچه ام کجاست، خواهر ها گفتند: بچه ات این سه تا توله سگ هستند، خواهر سوم  شروع کرد به گریه کردن. از آن سو پادشاه در حیاط پشتی ساختمان قصر با ناراحتی قدم می زد و ناراحت بود و مدام دعا می کرد تا همسرش هر چه زودتر زایمان کند، نوکرها به پادشاه خبر دادند که همسرت زایمان کرده، پادشاه از ماماچه پرسی: همسرم زایمان کرد، ماماچه در جواب گفت: بله، 
پادشاه: چه چیز به دنیا آورد؟
ماماچه: قربان خجالت می کشم بگویم
پادشاه: بگویید فرزندم دختره، پسره، ناقصه، عیبی داره
ماماچه: همسرتان سه تا توله سگ به دنیا آورده
پادشاه: چه طور می خواست سه تا فرزند برایم به دنیا بیاورد، دنیا جلو چشمان پادشاه تیره و تار شد و گفت: هر چه زودتر او را به زندان ببرید با سه تا توله سگش. 
خواهر کوچک تر با سه تا توله سگ به زندان افتاد و زندانبان به او و سه توله سگ غذا می داد تا بخورند.
غلام پادشاه که برای آبداری به صحرا رفته بود، جعبه ای را که بر روی رودخانه رها شده بود را از آب گرفت و دید پسری مانند شب چهارده در جعبه قرار دارد، آن را به خانه برد، به همسرش گفت: ما فرزندی نداریم، اما در عوض خداوند به ما فرزندی عطا نموده است. بعد از گذشت چند سال پسر بزرگ شد، یک روز پیرمرد، فرزندش را با خود به قصر برد، پادشاه نیز در برخورد با این پسر دید، پسر آنقدر خوشکل و زیبا است و شباهت زیادی به او دارد، از این پسر خوشش آمد، به پیرمرد گفت: باید هر روز فرزندت را به قصر بیاوری تا من او را ببینم، غلام پادشاه نیز هر روز فرزند را به دیدن پادشاه می آورد، تا اینکه پسر 10 ساله شد، خواهر ها باخبر شدند و گفتند باید این پسر را هرچه زودتر سر به نیست کنیم، چرا که پادشاه روز به روز علاقه اش به این پسر بیشتر می شود. دو خواهر نزد پادشاه رفتند و گفتند شما که دارای چنین قصر و بارگاهی هستید، حیف هست که آهو شاخ زرین نیز نداشته باشید پادشاه گفت: چه کسی می تواند این آهو را برایم بیاورد؟
 خواهرها در جواب گفتند: کار همین پسر است. پادشاه گفت: او نمی تواند این کار را انجام بدهد؛ اما خواهر ها اصرار داشتند که پسر از عهده این کار برمی آید و پادشاه را راضی کردند.
پادشاه به پیر غلام گفت: ای پیر غلام، باید پسرت به صحرا برود و برایم آهو شاخ زرین بیاورد. پیر غلام به پسرش گفت: پسر در جواب پدر گفت: من چه کار باید انجام بدهم و از کجا این آهو را باید پیدا کنم. پیر غلام گفت: برو سر فلان چاه در فلان سرزمین، مرغ چهل طوطی آنجاست، او می تواند به تو کمک کند. پسر راهی همان سرزمین شد و رفت سر چاه، مرغ چهل طوطی را صدا زد 
مرغ چهل طوطی در جواب گفت: جانم! لبیک چه امری داری؟ پسر گفت: پادشاه مرا به دنبال آهو شاخ زرین فرستاده! مرغ چهل طوطی گفت: برو کنار چاه کمین کن و بر سر نهر آب توری پهن کن آهو ها که می آیند آب بخورند، آهو را می توانی صید کنی. پسر رفت و کمین چاه ایستاد ، وقتی آهوها آمدند آب بخورند، تور را کشید و آهو شاخ زرین را گرفت و برای پادشاه آورد.
پادشاه از دیدن آهو آنقدر خوشحال شد، که مهر و محبت پسر بیشتر در دل پادشاه رفت. دوباره خواهر ها نقشه ریختند و گفتند چه کار کنیم حالا که آهو را آورده، بیشتر مورد محبت پادشاه قرار گرفته است. خواهرها دوباره نزد پادشاه رفتند و گفتند: ای پادشاه قصر و بارگاه شما مرغ چهل طوطی را کم دارد، از پسر بخواهید او را به قصر بیاورد،  پادشاه گفت: مرغ چهل طوطی آدم ها را سنگ می کند. خواهرها گفتند: پسر می تواند. پادشاه دوباره خواسته اش را به پیر غلام گفت و پیر غلام به پسرش گفت: چاره ای نداری؛ اگر مرغ چهل طوطی را نیاوری، پادشاه تو را خواهد کشت.
پسر به سر چاه نزد مرغ چهل طوطی رفت و مرغ چهل طوطی را صدا زد. مرغ چهل طوطی پاسخ داد: جانم! لبیک، چه امری با من داری؟! پسر گفت: از تو خواهش می کنم همراه من به قصر پادشاه بیایی.
مرغ چهل طوطی اشاره ای به سنگ های اطرافش کرد و گفت: تمام سنگ های اطراف را که می بینی یک روز انسان بودند، آنها نیز قصد داشتند مرا با خودشان ببرند، من آنها را سنگ کردم.
پسر: از شما خواهش می کنم همراه من بیایید. مرغ چهل طوطی در جواب گفت: من همراه تو نمی آیم، ولی دلم به حال زنی می سوزد، که در زندان در قفلها گرفتار شده. پاهای پسر را سنگ کرد
پسر: دوباره با خواهش و التماس از مرغ چهل طوطی خواست تا همراه او بیاید این بار مرغ چهل طوطی تا کمر پسر را سنگ کرد و گفت دلم به حال زنی می سوزد که در قفلها گرفتار شده است.
پسر دوباره التماس کرد: مرغ چهل طوطی تا گردن پسر را سنگ کرد و در جواب او گفت: اگر دلم به حال مادری که در قفلها اسیرشده نمی سوخت همراه تو نمی آمدم، پس خواسته پسر را اجابت کرد، پسر را از سنگ بودن آزاد کرد و گفت: به شهر می روی و از پادشاه می خواهی تا تمام نوکرها، وزیرها، خواهر زنها، ماماچه، و تمام کارکنان خود را در قصر جمع کند و درب قصر را ببندد، خودم فردا ظهر به قصر می آیم.
پسر به قصر آمد و ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد، پادشاه نیز تمام کارکنان، وزیران، .... را دعوت کرد، مرغ چهل طوطی نیز به شهر آمد و پشت بام قصر نشست، تمام داستان پادشاه را که یک روز در حال قدم زدن بوده و صداهای خواهرها را شنیده و تاکنون را برای همه تعریف کرد. خواهرها همراه با ماماچه خواستند از قصر فرار کنند، مأمورها جلویش را گرفتند. داستان را که مرغ چهل طوطی تعریف می کرد، تمام مردم شهر دلشان به حال خواهر کوچکتر می سوخت و گریه می کردند، مرغ چهل طوطی گفت: همین زن برایت دو فرزند دیگر به دنیا می آورد، حالا نیز 10 سال است که در زندانش انداختی همراه با همرا با سه توله سگ و این پسری که روبرویت ایستاده پسر خودت می باشد و تمام این بلاها را خواهر زنهایت همراه با ماماچه بر سر تو آورده اند.
پادشاه با شنیدن حرفهای مرغ چهل طوطی دستور داد که همسرش را از زندان بیرون بیاورند، او را به حمام برده و غذا و جامه نو به او بدهند، خواهر بزرگتر را نیز بر دم اسب دیوانه بست و روانه بیابان کرد. خواهر دومی را نیز با قیچی گوشت های بدنش را چید، ماماچه را نیز چهار شقه کرد و بر چهار دروازه شهر آویزان کرد تا عبرت همگان شود. همسرش را به قصر آورد و بعد از گذشت چند سال دو فرزند دیگر برای پادشاه آورد، پیر غلام و همسرش را نیز به قصر آورد تا آنها نیز به خاطر خوبی‌های که در حق فرزندش کردند با آنها زندگی کند.