هفته نامه
« بازگشت
مرد سنگ شکن
مرد سنگ شکن
مرد سنگ شکن
روزی روزگاری سنگ شکن فقیری بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگهای کنار جاده میگذرانید. روزی با خود گفت: «آه! اگر میتوانستم ثروتمند شوم، آن وقت میتوانستم استراحت کنم.»
فرشتهای در آسمان پرسه میزد. صدایش را شنید و به او گفت: «آرزویت اجابت باد» همینطور هم شد.
سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار به اوخدمت میکردند. حالا میتوانست هر چقدر که میخواست استراحت کند. اما روزی آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا نگاهی به آسمان بیندازد. آن وقت چیزی را دید که هرگزبه عمرش ندیده بود:خورشید را! آهی کشید و گفت: «آه!اگر میتوانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغم نبودند!» این بار هم فرشتهی مهربان خواست او را خوشحال کند. به او گفت: «خواسته ات اجابت باد!» اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابری از برابر او گذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. با خود فکر کرد: «ای کاش ابر بودم! ابر از خورشید هم نیرومندتر است!» اما این خواستهاش هم که اجابت شد، باد وزید و ابر را در آسمان پراکند. «دلم میخواهد باد باشم که هر چیزی را با خود می برد.» فرشته با کمال میل خواستهاش را اجابت کرد. اما به باد بیپروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایهاش را خرد میکند. گفت: «کاش میتوانستم آن کسی باشم که کوهها را خرد میکند.»
فرشته برای آخرین بار خواستهاش را اجابت کرد. چنین شد که سنگ شکن دوباره خود را کنار جاده و در همان قالب پیشین کارگر سادهای که بود، یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود.