هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

مادرانه (بخش هفتم)

مادرانه (بخش هفتم)



منیره عبداللهی|
تموم شد,همه اون دلواپسیها و انتظارها تموم شد,خاطره بددهنی و بدخلقیهای عمه رقیه به یه خدا بیامرز زن خوبی بود ختم شد.ده سال انتظار ,تنهایی,امیدهای تهی,اشکهای نا تموم,آرزوهای ناممکن همه در برابر مرگ سپر انداخته بودند.مرگ عمه رقیه رو با خودش برد بود و نگاه آخرش روحم رو خش انداخته بود و اشکهای سرکشم راه به راه پهنای صورتم رو خیس می کرد.
همین چند روز پیش عمه رقیه تو باد و بارون بعد از اونهمه سال از کوه پایین اومده بود تا سراغ پسرش رو از منصور بگیره و حالا چند قدمی آرامگاه شهید منصورتوی دل خاک سرد آروم گرفته بود.
همزمانی مراسم سوم شهید منصور و خاکسپاری عمه رقیه بهت سنگینی رو به چشم اهالی ریخته بود.عده ای کنار آرامگاه شهید ,همراه خانواده حاج کاظم شده بودند و بی تفاوت به ضجه های صدیقه السادات زیر چشمی قبر پیرزنی رو می نگریستند که هیچکس براش ضجه نمی زد و فقط هق هق های آروم شنیده می شد.
سکینه زن مراد که یه پاش اینور و یه پاش اونور بود زیر گوش زنهای دیگه پچ پچ می کرد,با تاسف و گریه های الکی به بی کسی عمه طعنه می زد و می گفت گریه کن قبر پدر و مادر اولاده.حرف سکینه شعفی گنگ و ناخواسته تو وجودم نشاند,یعنی از مرگ عمه رقیه خوشحال شده بودم؟تا مراسم هفتم هزار بار این سوال رو از خودم پرسیدم و با دیدن مردها که داشتند کنار قبر عمه یه قبر دیگه می کندن به حکمت مرگ عمه پی بردم و خدا رو شکر کردم که عمه نیست ببینه حاصل چند سال انتظارهای مادرانه اش فقط چند تکه استخوونه.
چی می توونست غمناک تر از این باشه که روز هفتم یه مادر استخوونهای ده ساله پسرش رو خاک کنن؟
صدای گریه و شیون زنها حسینیه رو پر کرده بود,می دونستم که نه برای عمه گریه می کنند و نه برای امیرعلی,اونقدر خیال پرداز بودند که خودشون رو جای عمه رقیه گذاشته بودند و با هزارتا دور از جون گفتن بچه هاشون رو جای امیرعلی و برای بدبختی خودشون ضجه می زدند,کاری که ایام محرم می کردند.
رضا, پسر حاجی هاجر,هم قاتق و برادر قسم خورده منصور و امیرعلی,پسرک کوتاه قامت و سیاه رو که چشمان نافذش و خوش نقش بودن چهره اش زبونزد خیلی از دخترا بود,این همه جذابیت نمی تونست چهره یه قاتل باشه!
اهالی تمام این ده سال لب از گلایه گذشته بسته بودند و از رضا به عنوان یه ایثار گر جنگ یاد می کردند .همین چند روز پیش که حاجی هاجر برای مراسم خاکسپاری شهید منصور اومده بودند خودش رو هم تراز صدیقه السادات کرده بود و با هاش همدردی می کرد که ما مادرهای شهید اجرمون رو از خدا گرفتیم.شهرنشین شدن ادا اطوار به جونش انداخته بود و مادر شهید بودن باد به دماغش.
حتما خبرها بهش رسیده بود که پسرش جون خودشو ایثار نکرده بلکه جون یه آدم دیگه رو گرفته و از ترس بی آبرو شدنش برای مراسم سوم منصور نیومده بود.
دهن ثناگوی چند روز پیش مردم به لعنت و نفرین باز شده بود.همه می دونستند که رضا,امیر علی رو کشته و زیر صخره درست پشت خونه عمه چال کرده اماچرا؟چرا رضا قاتل صمیمی ترین دوستش شده بود؟