هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

قلی و کره اسب

قلی و کره اسب



هفته نامه افق کوير قصد دارد در هر شماره يکي از داستانهاي عاميانه را که بیش از 5 نسل از آن گذشته است و تمامی آنها افسانه می باشد و مادربزرگ ها زمانيکه خبري از تلويزيون، راديو، واتساپ و تلگرام نبود در شبهاي سرد زمستان براي نوه هاي خود تعريف مي کردند را براي بهره مندي شما خوانندگان درج نمايد. 
ملوک زارع پور| در روزگاران قدیم مردی زندگی می‌کرد که همسرش از دنیا رفته بود و یک پسر داشت به نام قلی. پدر خیلی قلی را دوست داشت. برای اینکه قلی غصه بی مادری را کمتر بخورد برایش یک کره اسب خریده بود تا سرگرم کره اسب شود و داغ مادر را کم کم فراموش کند. مدتی گذشت، این مرد با زن دیگری ازدواج کرد؛وقتی نامادری وارد زندگی آنها شد.  نسبت به علاقه شوهرش با قلی حسادت می کرد. پدر قلی هر روز پنج ریال به او می‌داد و قلی هم برای کره اسبش آجیل می خرید و در دهان کره اسب می گذاشت. کره اسب که موی دیو در تنش بود با قلی یواشکی حرف می زد و خیلی به قلی وابسته شده بود. زن بابا برای قلی نقشه ای کشید تا از این طریق قلی دق کند و بمیرد. زن بابا خود را به مریضی زد و نزد پزشک رفت و صد تومان به دکتر داد و گفت وقتی شوهرم را به دنبالت فرستادم بگو فقط با گوشت کره اسب خوب می شود و دو عدد نان خشک بر پشت خود بست و یک مشت زردچوبه به صورت و بدنش زد و در رختخواب خوابید. شوهرش وارد خانه شد. زن آه و ناله می کرد؛ وقتی به این طرف و آن طرف می چرخید نان های خشک صدا می کرد و زن می گفت: استخوانهای بدنم دارد خرد می شود و یراقان گرفته ام و دارم می میرم. بر سر بالینم پزشک بیاور. آن مرد رفت و دکتر آورد. زن را معاینه کرد و گفت: فقط باید جگر و گوشت کره اسب را بخورد تا خوب شود و گرنه می‌میرد. آن مرد گفت: از کجا کره اسب پیدا کنم؟ دکتر گفت: همین کره اسبی را که کنار خانه ات بسته ای بکش و یک کیلو گوشت آن را برایم بیاور؛ وقتی قلی از مکتب برگشت. نزد کره اسبش رفت. کره اسب یواشکی گفت: قلی جان قرار است فردا که تو به مکتب رفتی مرا به میدان شهر ببرند و بِکُشند.
وقتی شیهه اولی را کشیدم بدان مرا از خانه بیرون برده اند؛ وقتی شیهه دوم را کشیدم از در خانه ملا رد شده ام. وقتی شیه سومی را کشیدم. بدان مرا کشته اند. فردای آن روز قلی نمی خواست به خانه ملا برود. پدرش به زور او را به ملا فرستاد. قلی به مکتب که همان خانه ملا بود رفت. کره اسب شیهه اولی را کشید. قلی گفت: ملا بروم. ملا گفت: نه بنشین. شیهه دومی را کشید کتاب را به سر ملا زد و از خانه ملا فرار کرد و به میدان شهر رفت. قلی جلوی قصاب و پدرش را گرفت و گفت: حالا که می خواهید کره اسب را بکشید باید به خانه پادشاه بروید و یک دست لباس شاهی و تاج طلا و شمشیر برای من بگیرید. تا من سوار کره اسب شوم و سه بار دور میدان بگردم بعد پایین می آیم و شما کره اسبم را بکشید. پدرش قبول کرد. قضیه را به پادشاه گفتند. شاه قبول کرد و گفت برایم دو کیلو گوشت کره اسب را بیاورید. قلی لباسهای شاهی را پوشید و سوار بر کره اسب شد و سه بار دورمیدان جلوی جشم همه مردم چرخید و مردم برایش طبل و شیپور می زدند و خوشحالی می کردند. در دور سوم قلی صدا زد بزنید طبل ملامت که قلی رفت و نیامد. کره اسب از زمین بلند شد و در هوا پرواز کرد و به شهر دیگری رفت. همه مردم تعجب کردند و گفتند: این کره اسب یا دیو بود یا فرشته، که قلی را با خود برد. کره اسب قلی را به شهر دیگری برد. قلی لباسهای شاهی را بیرون آورد و در خورجین کره اسب گذاشت. یک تار موی کره اسب را کَند و در جیب خود گذاشت. هر وقت که کاری داشت موی کره اسب را آتش می زد و کره اسب همان لحظه حاضر می شد و کارهای قلی را انجام می‌داد. قلی به مغازه ای رفت و یک پوست گوسفند خرید و به سرش کشید و خود را به صورت یک کچل در آورد و به در خانه پادشاه آن شهر رفت، در زد و گفت: من کوچه کچل را به خانه خودتان راه بدهید تا نوکر خانه شما شوم. پادشاه دلش به حال کوچه کچل سوخت و گفت: او را به باغ ببرید تا از میو ه های باغ مراقبت کند. کوچه کچل مدتها در باغ زندگی می کرد . یک روز که خیلی حوصله اش سر رفته بود. موی کره اسب را به آتش کشید. کره اسب حاضر شد. لباس های شاهی را بر تن کرد و شمشیر را برداشت و سوار بر کره اسب شد و با عصبانیت به جان درختهای پادشاه افتاد و با شمیشیر درختهای پادشاه را قطع می کرد. در همان لحظه دختر پادشاه به باغ رفته بود تا از میو ه های باغ بخورد از پشت در باغ قلی را دید که شاخه های درختان را با شمشیر قطع می کند. چیزی نگفت و به خانه برگشت. این دختر با یک نگاه یک دل نه بلکه صد دل عاشق قلی شد و فهمید این پسر کوچه کچل نیست و خود را عمداً به این شکل در آورده است. خبر به گوش پادشاه رسید که تمام درختان باغ را قطعه قطعه کردند. پادشاه گفت: این کوچه کچل بی خاصیت را از باغ بیرون بیاندازید. کوچه کچل به در خانه حمامی رفت و گفت: مرا به خانه خود راه بدهید. من هیزم در تون حمام(1) می کنم تا آب گرم شود. چند روزی گذشت. یک روز وزیر پادشاه گفت: می خواهم شما را به باغ خربزه بِبَرَم تا با هم قدم بزنیم و خربزه بخوریم. وقتی به باغ رسیدند. وزیر یک خربزه زرد بزرگ که خیلی هم رسیده بود و کمی ترش شده بود چید و برای پادشاه بُرید و تعارف پادشاه کرد. پادشاه کمی از خربزه را خورد و گفت: خیلی رسیده است و کمی بوی ترشی می دهد. دوباره وزیر یک خیار دیگر چید آن هم خیلی زرد و زیاد رس شده بود. آن خربزه را هم برید و تعارف پادشاه کرد. پادشاه گفت: این خربزه ترش نشده، ولی زیاد رس شده است. دوباره وزیر یک خربزه دیگر چید و برای پادشاه برید و تعارف پادشاه کرد. پادشاه وقتی از این خربزه خورد. گفت: عحب خربزه شیرینی. این خربزه موقع خوردنش می باشد خیلی شیرین و آبدار است. پادشاه با خود فکری کرد و به وزیرش گفت: سه خربزه برای من چیدی و هر کدام مزه ای داشت. این کار تو به چه معنی دارد؟ وزیر گفت: پادشاه اگر ناراحت نمی شوی برایت تعریف کنم. پادشاه قسم خورد که ناراحت نمی شوم بگو این سه خربزه چه معنی دارد. وزیر گفت: خربزه اولی دختر بزرگت می باشدو خربزه دومی دختر دومت و خربزه سومی دختر کوچکت. پادشاه گفت: حالا باید چه کار کنم؟ وزیر گفت: من سه تا پسر دارم و هر سه دخترت را برای پسرانم می گیرم.پادشاه قبول کرد. دختر اول و دوم قبول کردند و زن پسرهای وزیر شدند، ولی دختر سوم که عاشق قلی شده بود و از همه دخترها زیباتر بود. هنوز پانزده سال بیشتر نداشت. قبول نکرد و به پدرش گفت: من به شرطی ازدواج می کنم که تمام مردم شهر را به میدان دعوت کنی و من از بالای پشت بام نارنج طلایی را به دست می گیرم و هر کدام را که پسند کردم در دامن آن نارج طلا را می اندازم و با او ازدواج می کنم. تمام جوانهای شهر دعوت شدند. باز دختر قبول نکرد. گفتند: آیا جوانی هست که در شهر به میدان نیامده باشد. گفتند:یک کوچه کچل هست که در خانه حمامی کار می کند. پادشاه دستور داد . کوچه کچل را بیاورید. در همان لحظه دختر پادشاه نارنج طلا را در دامن کوچه کچل انداخت.
همه مردم از خنده غش کردند و پادشاه و دخترش را مسخره کردند. پادشاه از شدت ناراحتی از حال رفت و بیهوش شد. وقتی پادشاه را به هوش آوردند. دختر را عاق کرد و گفت: برو با این کوچه کچل ازدواج کن و دیگر به خانه بر نگرد. دختر با قلی ازدواج کرد و به خرابه ای رفتند تا زندگی کنند. دختر پادشاه که پری گل نام داشت به قلی گفت: اگر از پوست خود بیرون نیایی تو را می کشم. قلی موی کره اسب را آتش زد. کره اسب حاضر شد و لباس های شاهی را به تن کرد و ماجرای زندگی خود را برای پری گل تعریف کرد. زن پادشاه یواشکی برای قلی و پری گل پول و غذا می فرستاد. از آن طرف پادشاه از غصه این دختر مریض شد و در بستر افتاد و برای پادشاه طبیب آوردند. طبیب گفت: اگر می خواهید حال پادشاه بهتر شود باید به او یک لیوان از شیر حیوان شیر را به او بدهید و گرنه پادشاه می میرد. پادشاه پسر نداشت. دو داماد به بیابان رفتند تا برای پادشاه شیر حیوان شیر را تهیه کنند. قلی هم سوار کره اسبش شد و به بیابان رفت. دید دامادهای پادشاه می خواهند شیر سگی را بدوشند و برای پادشاه ببرند، ولی از سگ می ترسند جلو بروند. قلی گفت: اگر می خواهید شیر سگ را برای شما بدوشم یک شرط دارد.گفتند: قبول داریم. یک میله آهنی داغ کرد و بر پشت هر کدام داغی گذاشت و شیر سگ را دوشید و به آنها داد. یک لیوان شیر سگ را به پادشاه دادند. پادشاه حالش بدتر شد و دیگر چشم باز نکرد. قلی همین که در بیابان می گشت شیری را دید. شیر به خاطر کره اسب کاری به قلی نداشت، قلی شیر حیوان شیر را دوشید و در مشک ریخت و یک دست لباس درویشی پوشید و در خانه پادشاه رفت و گفت: شیر تو شیر، در مشک شیر،آورده شیر از بهر شاه.
دامادهای پادشاه گفتند: ای درویش واقعاً شیر، شیر را آوردی؟ گفت: بله . درویش وارد خانه  پادشاه شد و یک لیوان شیر را در دهان پادشاه ریخت. پادشاه چشمش را باز کرد و حالش بهتر شد و از درویش تشکر کرد. قلی گفت: پادشاه دیروز دامادهای شما برای شما شیر سگ آورده اند. برای همین حالتان بدتر شده است؛ اگر من امروز شیر را برای شما نمی آوردم کارتان تمام بود. دو داماد گفتند: پادشاه دروغ است. قلی گفت: ای پادشاه من شیر سگ را برای آنها دوشیدم و هر کدام را داغی کردم؛ درحالیکه پشت آنها را بالا می زد و داغی را نشان می داد گفت: پادشاه من داماد کوچک شما هستم. پادشاه خیلی خوشحال شد. دامادهایش از خانه بیرون کرد و پری گل و قلی را به خانه اش آورد و چند سالی که گذشت تاج پادشاهی خود را به سر قلی گذاشت و قلی پادشاه آن شهر شد. پس از آن قلی و پری گل زندگی خوبی با هم داشتند و صاحب فرزندان صالح و نیکی شدند و این عاقبت به خیری قلی از دعای پدر ومادرش بود که هیچ وقت آنها را فراموش نمی کرد.
تون حمام: کوره حمام