هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

قصه مرغ تخم طلا

قصه مرغ تخم طلا



هفته نامه افق کوير قصد دارد در هر شماره يکي از داستانهاي عاميانه را که بیش از 5 نسل از آن گذشته است و تمامی آنها افسانه می باشد و مادربزرگ ها زمانيکه خبري از تلويزيون، راديو، واتساپ و تلگرام نبود در شبهاي سرد زمستان براي نوه هاي خود تعريف مي کردند را براي بهره مندي شما خوانندگان درج نمايد. 
در روزگار قدیم، پیرمرد فقیری زندگی می کرد. این پیرمرد یک زن پیر داشت که هر روز او را با خود به بیابان می برد و هیزم می کند و به شهر می برد و خرج خود را از این راه بدست می آورد. یک روز که پیرمرد یک کوله هیزم کنده بود تا بفروشد با خود گفت: به زیر درخت بروم تا کمی استراحت کنم بعد به خانه می روم. همین که خوابش برد یک مرغ سادات روی کوله اش رفت و یک تخم طلا گذاشت؛ وقتی او به خانه رفت و کوله هیزمش را باز کرد تخم طلا را دید خیلی خوش حال شد. تخم طلا را به زنش داد تا بفروشد و برای خانه غذا و برای خویش هرچه می خواهد بخرد. پیرزن تخم طلا را نزد یک مرد یهودی که خیلی ارباب بود برد. او تخم طلا را از زن خرید و در ازای آن هرچه خواست به او داد. پیرمرد هروز به بیابان می رفت و مرغ سادات برایش تخم طلا می گذاشت تا اینکه پیرزن به او گفت: مرد چرا مرغ سادات را نمی آوری تا برایمان هروز تخم طلا بگذارد و تو دیگر به بیابان نروی؟ پیرمرد فردای آن روز به بیابان رفت خودش را به خواب زد همین که مرغ سادات برروی کوله اش رفت او را گرفت و به خانه برد روز ها گذشت و هروز مرغ سادات برایشان تخم طلا می گذاشت تا اینکه پیرمرد مریض شد و از دنیا رفت یک روز زن به مغازه مرد یهودی رفت و مرد یهودی به او پیشنهاد داد که اگر مرغ سادات را کشته و دل و سرش را بپزد مرد یهودی او را به عقد خویش در خواهد آورد. زن مرغ را کشت. دل و جگر و کله اش را بار گذاشت؛ وقتی پسرانش این صحنه را دیدند دل و جگر و کله مرغ سادات را خوردند و در پشت بام پنهان شدند تا مادرشان آنها را تنبیه نکند؛ وقتی مرد یهودی فهمید گفت: باید پسرانت را کشته و دل و جگر و سرشان را بیرون بیاوری و از دل آنها به من بدهی؛ وگرنه من با تو ازدواج نمی کنم. زن که عشق او را کور کرده بود قبول کرد. پسرانش این حرف را شنیدند تصمیم گرفتند تا به شهر دیگری بروند دو برادر به دوراهی رسیدن برادر بزرگ به سمت راست و برادر کوچکتر به سمت چپ رفت برادر بزرگ که کله مرغ را خورده بود زیر درختی به خواب رفت زمانی که بیدار شد زیر سرش صد تومان نهفته بود. خیلی خوشحال شد. روز به روز ثروتمندتر می شد. یک روز که از کنار قصر پادشاهی می گذشت ناگهان فکر کرد که در خانه را بزند؛ بلکه چند شبی را به او جای خواب بدهند؛ وقتی در را کوبید کنیز های دختر پادشاه در را باز کردند دختر پادشاه از پسر پرسید که چرا هر روز زیر سرت 100تومن پول هست؟! پسر در پاسخ گفت: برای اینکه من سر مرغ سادات را خوردم دختر به او علاقه مند شد و با او ازدواج کرد برادر کوچکتر که سمت چپ را انتخاب کرده بود بعد از سه روز به شهری که پادشاه آن شهر مرده بود وارد شد. در آن زمان هر شهری که پاشاه آن می مرد مرغ شاه را به پرواز در می آوردند تا مرغ پادشاه را انتخاب کند؛ وقتی مرغ را به پرواز درآوردند مرغ روی شانه پسر نشست. مردم اعتراض کردند که آن مرد غریبه است امکان ندارد سه بار تکرارش کردند تا اینکه پسرک را به زندان انداختند مرغ شاهی را به پرواز درآوردند روی بام زندان نشست تا چند روز همین کار را تکرار کردند؛ بالاخره مردم قبول کردند که خواست خداوند این است که پسرک بر تخت پادشاه بنشیند. پسرک که حالا پادشاه شده بود با دختر وزیر ازدواج کرد و زندگی خوبی داشتند. این فقط به خاطر دعای پدر پیرشان بود که "خدایا پسرانم خوشبخت ترین باشند"