هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

فــریفتــه

فــریفتــه



هفته نامه افق کویر در این شماره داستان واقعی که برای یکی از شهروندان بافقی روی داده است را با نام مستعار به رشته تحریر درآورده است. 
دختر درسخوانی بودم در مدرسه نمونه درس می خواندم فرزند اول خانواده و گل سر سبد پدر بزرگ و مادر بزرگم بودم من تنها یک خواهر کوچکتر از خودم داشتم. در یکی از دانشگاههای تهران پذیرفته شدم. سه سال در دانشگاه درس خواندم در طول این سه سال خواستگاران زیادی داشتم؛ به خاطر اینکه محل تحصیلم دور از شهرمان بود و برای رفت و آمد مشکل داشتم همه خواستگاران را رد می کردم تا اینکه در تعطیلات عید سال سوم دانشگاه یکی از دوستان شوهر خاله ام همراه با خانواده اش از مشهد به خانه خاله ام در بافق آمدند یک روز که ما هم برای عید دیدنی به خانه خاله ام رفته بودیم با خانواده آقای سعیدی آشنا شدیم، در آنجا بود که برای اولین بار مصطفی را دیدم پسر بزرگ خانواده آقای سعیدی بود و یک خواهر کوچکتر از خودش داشت. مصطفی پسر زیبا و خوش چهره ای بود. همچنین بسیار مؤدب و خوش مشرب بود خیلی از او خوشم آمد آن روز از صبح تا عصر خانه خاله ام بودیم مادرم و خاله ام و همسر آقای سعیدی خیلی با هم گرم گرفته بودند.
از بین صحبت هایش متوجه شدم مصطفی مدرک مهندسی دارد و تازه از سربازی برگشته است در طول آن روز متوجه نگاه های خاص مصطفی به خودم شدم از آن روز تا پایان تعطیلات از فکر مصطفی بیرون نمی آمدم او با پسرهای دیگری که تا به حال دیده بودم فرق داشت، مخصوصاً از صحبت کردنش خیلی خوشم آمده بود. تا اینکه دوباره به دانشگاه رفتم و فشار درس و امتحانات کمتر به من اجازه می داد به فکر فرو روم.تیرماه بود که مادرم گفت: خانم سعیدی با او تماس گرفته و مرا برای مصطفی خواستگاری کرده است، قند در دلم آب شد تا آن روز فکر می کردم علاقه و حس عجیب من به او یک طرفه است و از اینکه او هم به من توجه داشته خیلی خوشحال شدم؛ وقتی مادرم موضوع را به من گفت: پاسخی ندادم؛ در صورتی که خواستگاران قبلی را با صراحت رد می کردم. مادرم از حالات چهره ام متوجه شد که پاسخ من مثبت است؛ اما خیلی خوشحال به نظر نمی رسید، آن شب مادرم تا پاسی از شب با پدرم صحبت کرد، فردای آن روز مادرم گفت: دخترم تو تا به حال خواستگاران زیادی داشتی خیلی از آنها شرایطشان از پسر آقای سعیدی بهتر بوده؛ چرا آنها را قبول نکردی. ممکن است آنها بخواهند تو را به مشهد ببرند. آن موقع چه کار می کنی می توانی با دوری از شهر و خانواده کنار بیایی من اصلاً به مفهوم حرف مادرم توجه نکردم و گفتم: هر جا دل آدم خوش باشد همان جا وطن آدم هست. مادرم گفت: شناخت ما از آنها خیلی سطحی است و پدرت گفته باید بیشتر در این باره تحقیق کند؛ اگر همه چیز خوب بود آن موقع تو حق انتخاب داری. از این حرف مادرم کمی دلخور شدم؛ اما به آنها حق دادم. پدرم همان شب برای صحبت به خان خاله ام رفت، شوهر خاله ام صد درصد او را تأیید کرده بود و گفته بود که آنها سالی یکی ، دو بار به خانه آنها در مشهد می روند و خیلی مهمان نواز هستند. پدر و مادرش هر دو کارمند هستند. پدرم به حرف شوهر خاله ام بسنده نکرد و از چند آشنایی که در مشهد داشتیم خواست تا تحقیق کنند در طول این روزها فکر و ذکر من مصطفی بود. آشنایان پدرم هم خانواده مصطفی را تأیید کردند. در یک چشم بهم زدن مراسم خواستگاری و جشن عقد ما سپری شد. در همه مراسمات خانواده من و مصطفی با هم توافق نداشتند؛ اما اکثر مواقع خانواده من طبق رسم و رسوم خانواده مصطفی رفتار کردند. من آن روزها خیلی شاد بودم و خودم را خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم، از همه صحبت ها و رفتارهای مصطفی لذت می بردم و غرق در غرور و شادی بودم از تیپ و کلاسش خیلی خوشم می آمد و جلو فامیل و دوست و آشنا به خود می بالیدم قرار شد یک سالی که من در دانشگاه درس می خوانم عقد بمانیم سه ماه تابستان مصطفی به بافق آمد و در خانه ما ماند. به من خیلی خوش گذشت از ازدواجم راضی بودم. با این حال اختلاف نظر بر سر بیشتر موضوعات در بین ما وجود داشت و در اغلب مواقع من کوتاه می آمدم.
یک سال دیگر دانشگاه من طی شد و خیلی کم من و مصطفی یکدیگر را می دیدیم هرموقع من بیکار بودم و به بافق می آمدم مصطفی در شهرستان مشغول کاری بود و هر وقت او بیکار بود من امتحان داشتم. تنها تعطیلات عید و تابستان می توانستیم کنار هم باشیم یا او به بافق می آمد یا من به مشهد می رفتم. قرار بود بعد از اتمام تحصیلات من و پیدا شدن شغل مناسبی برای مصطفی جشن عروسی ما برگزار شود. بالاخره بعد از یک سال عقد بودن مصطفی در اسفراین در خراسان شمالی کار مناسبی پیدا کرد و جشن عروسی ما برگزار شد. قبل از جشن عروسی بین خانواده من و مصطفی بر سر رسم و رسوم عروسی اختلاف نظر زیادی وجود داشت و موجب کدورت بین خانواده های دو طرف شد و موجب شد هم خانواده من و هم خانواده مصطفی در برگزاری مراسم ما کم بگذارند و این اولین جرقه اختلاف بین من و مصطفی بود. مصطفی به شدت از پدر و مادر من کینه به دل گرفته بود.
در همان روز عروسی حس غریبی داشتم و احساس دلشوره داشتم نمی خواستم از شهرم دور شوم به هر حال بعد از عروسی همراه مصطفی به اسفراین رفتم در راه مصطفی مدام از پدر و مادر من بدگویی می کرد، من مرتب رفتارهای پدر و مادرم را توضیح می دادم و گاهی از پدر و مادر او انتقاد می کردم و او هم در برابر توضیحات من جبهه می گرفت به هر حال در راه تا به شهر اسفراین رسیدیم شهد شیرین عروسی به کامم تلخ شد. از فردای آن روز زندگی مشترک من و مصطفی شروع شد. می خواستم با تمام قوا زندگی ام را بسازم و مستقل از هر کس روزگار خوشی برای خود و همسرم رقم بزنم.روزهای اول دلم برای مادر و خانواده ام خیلی تنگ می شد؛ اما به روی خودم نمی آوردم و با خود می گفتم: من می توانم! من چهار سال تهران دور از خانواده زندگی کرده ام! مصطفی از صبح می رفت سر کار و غروب برمی گشت.گذر زمان در خانه، مثل زمانی که پشت چراغ قرمز ایستادیم ثانیه ثانیه اش برایم سخت بود؛ یکی دو ماهی تحمل کردم، روزهای تعطیل با مصطفی بیرون می رفتیم. تیپ ظاهری و مدل لباس پوشیدن من با مردم آن جا متفاوت بود. اوایل مصطفی چیزی نمی گفت؛ اما کم کم به من گفت که باید مثل مردم آن جا لباس بپوشم و اینقدر خودم را نپوشانم؛ اما مقاومت کردم من در یک خانواد مذهبی بزرگ شده بودم برایم سخت بود مقدساتم را زیر پا بگذارم.چند بار با مصطفی به خانه آشنایان و اقوام مصطفی رفتم در بین آنها مرسوم بود که زنها و مردها خیلی راحت با هم صحبت می کردند و می خندیدند من معذب بودم، چون در خانواده خودم چنین رسم و رسومی نداشتیم و به جز با اعضای خانواده با هیچ کس دیگر اینقدر راحت برخورد نمی کردیم. مصطفی مرتب به من می گفت دوست ندارد در جمع در لاک خودم باشم و با کسی ارتباط برقرار نکنم.
می خواستم با آنها ارتباط برقرار کنم؛ اما نمی توانستم با کسانی که هیچ نقطه اشتراکی ندارم ارتباط برقرار کنم. با مادرم که تلفنی صحبت می کردم بغض می کردم و اشک می ریختم به شدت دلم هوای شهرم با همه زیبایی ها و زشتی هایش را کرده بود. چهار روز تعطیلات در پیش داشتیم مصطفی تمایل داشت به مشهد پیش مادر و پدر او برویم؛ اما من دلم برای بافق و خانواده ام پر می زد با اصرار زیاد با مصطفی به بافق آمدیم در طول این سه چهار روز مصطفی از من دلخور بود که به مشهد نرفته ایم من هرگز اینقدر از دیدن شهرم و پدر و مادرم شاد نبودم و آن چند روز در آسمانها سیر می کردم همه فامیل به دیدنم می آمدند؛ اما متأسفانه مثل برق و باد گذشت و من باید برمی گشتم. مادرم خیلی ناراحت بود کوله باری از خوراکی و پوشاک برایم آماده کرده بود تا با خودم ببرم از شدت بغض آب گلویم را نمی توانستم فرو دهم گلویم درد می کرد؛ اما نمی خواستم خودم را ناراحت جلوه دهم با لبخند تلخی از خانواده ام خداحافظی کردم. در طول مسیر گریه می کردم مصطفی سعی می کرد دلداری ام دهد؛ اما من در اسفراین شاد نبودم احساس غربت گلویم را می فشرد. اکثر ساعتهای روز تنها بودم و همه اینها در ذهنم می چرخید و احساس ناراحتی من افزون می شد از آن به بعد مصطفی به فکر فرو رفت تا احساس منفی من را کم کند من به او پیشنهاد کردم که او کمی از کارش را کم کند تا من ساعتهای کمتری تنها بمانم؛ اما مصطفی قبول نکرد و پیشنهاد کرد من هم به سر کار بروم. از فردای آن روز در جستجوی کار بودم؛ اما هیچ کار مناسبی پیدا نکردم. من کارشناسی ام را در تهران آن هم در یک رشته خوب گذارنده بودم راضی نمی شدم کاری انجام دهم که خیلی پایین تر از انتظار من بود به همین دلیل باز من ماندم و خانه، تنهایی و غربت. باز همان عوامل قبلی به من فشار می آورد سعی می کردم شاد باشم, علاوه بر این مصطفی فشار می آورد که مثل دیگران لباس بپوشم! مثل دیگران صحبت کنم و...
 به هر حال آنقدر بر سر مسائل جزئی بحث کردیم و بگو مگو کردیم که گاهی تنهایی را به بودن با مصطفی ترجیح می دادم؛ وقتی در تنهایی ام فکر می کردم باورم نمی شد مصطفی که من اینقدر از تیپ و قیافه اش لذت می بردم و وقتی حرف می زد و می خندید قند در دلم آب می شد چه طور ممکن است این طور از چشمم افتاده باشد. برخلاف عقیده ام نسب به خودم که همیشه فکر می کردم خیلی باهوش و تیزبین هستم در  ازدواج خیلی سطحی نگر و شتابان تصمیم گرفتم به مسئله دوری از وطن و خانواده ام فکر نکردم، حتی مادرم به من گوشزد کرد؛ اما چهره جذاب مصطفی کر و کورم کرده بود، فصل زمستان بود و حدود چهار ماه به دلیل فشار کاری مصطفی به هیچ عنوان نمی توانستیم به بافق بیاییم تنها چند باری به مشهد به دیدن پدر و مادر او رفته بودیم. 
دلم خیلی تنگ شده بود تا اینکه پدر و مادرم به اسفراین آمدند خیلی خوشحال شدم؛ وقتی خواستند بروند طبق معمول خیلی ناراحت شدم آن شب این فکر به ذهنم آمد که از اسفراین به بافق نقل مکان کنیم و در بافق کاری برای مصطفی دست و پا کنیم. به پدرم زنگ زدم و با او مشورت کردم پدرم گفت: خیلی مشکل است برای مصطفی کاری باب میلش پیدا کند؛ اما مسئله اصلی این است که آیا او تمایل دارد که به بافق بیاید یا نه؟! من هم سریع پاسخ دادم چرا که نه؟ او که الآن هم پیش خانواده اش نیست. حتماً راضی می شود و به مصطفی چیزی نگفتم یکی دو ماهی گذشت و من اکثر روزها با پدر ومادرم در تماس بودم تا راهی پیدا کرده و به بافق بیاییم پدرم همه تلاشش را به کار گرفت تا کار مناسبی برای مصطفی پیدا کرد؛ وقتی پدرم این را به من گفت: خیلی خوشحال شدم؛ وقتی با شور و حال این مسأله را با مصطفی در میان گذاشتم مصطفی بر خلاف میل من بسیار عصبانی شد و شروع به داد و فریاد کرد. من هم عصبی شدم و او را به رگبار گله و شکایت گرفتم و در ادامه او به من حمله کرد و حسابی مرا کتک زد. من که در پر قو بزرگ شده بودم و خانواده ام از گل کمتر به من نگفته بودند. حالا زیر باد کتک مصطفی بودم. چهره ای از مصطفی را دیدم که مرا متعجب می کرد. مصطفی آن شب از خانه بیرون رفت و دو سه روز به خانه نیامد من در طول این سه روز خوراکم اشک بود. خودم را لعنت می کردم که اینقدر سبک سر و ناشیانه انتخاب کردم. دو هفته گذشت من با مصطفی قهر بودم پدرم چند بار تماس گرفت قضیه کتک کاری را از او پنهان کردم؛ اما به او گفتم که مصطفی قبول نکرده که به بافق بیاید پدرم خیلی ناراحت شد. او خیلی تلاش کرده بود تا کاری برای همسرم پیدا کند و من به بافق برگردم. پدرم گفت: خودم با مصطفی صحبت می کنم، آن شب وقتی مصطفی به خانه آمد پدرم با او تماس گرفت مصطفی پشت تلفن با پدرم تند شد و من خیلی عصبی شدم نمی توانستم بی احترامی مصطفی به پدرم را ببینم. مصطفی فکر می کرد من قضیه ضرب و شتم را به پدرم گفته ام. وقتی قضیه را به پدرم گفتم خیلی ناراحت شد و دو روز بعد پدرم به اسفراین آمد و از من خواست تا با او به بافق بیایم. من هم از خدا خواسته لوازم شخصی ام را برداشتم و همراه پدرم به بافق آمدم حدود سه هفته گذشت در این سه هفته حالم اصلاً خوب نبود در کنار پدر و مادرم احساس امنیت خاطر داشتم؛ اما به خاطر بلاتکلیفی و بی معرفتی مصطفی خیلی دلم گرفته بود. پدر و مادرم خیلی کلافه بودند به روی خودشان نمی آوردند؛ اما می فهمیدم که از درون ویران شده اند. بالاخره پدر و مادر مصطفی همراه مصطفی به بافق آمدند با اینکه از مصطفی خیلی دلگیر بودم؛ اما به خاطر اینکه قدمی پیش گذاشته بودند خوشحال شدم. پدر و مادرهایمان خیلی سرد حال و احوال کردند. مصطفی خیلی گرفته بود ما حتی به هم سلام نکردیم. برای چند دقیقه سکوت مرگباری برفضای خانه حاکم بود. بالاخره پدر شوهرم شروع به صحبت کرد، بر خلاف میلم که فکر می کردم برای عذر خواهی آمده اند شروع به گله و شکایت از من کرد، پدر من هم ساکت نماند و قضیه کتک خوردن من را به خانواده مصطفی گفت در عرض چند دقیقه چنان بحث در خانه ما بالا گرفت که استخوانهای من به لرزه در آمدند.تا اینکه مصطفی به سخن در آمد و رو به من کرد و گفت: مرضیه بیا توافقی جدا شویم این طوری برای هر دو ما بهتر هست، تو هنوز جوان و زیبایی حتماً زندگی خوبی خواهی داشت، با اینکه همه ساکت شده بودند؛ اما گوشهای من دیگر چیزی نمی شنید....یک ماه بعد مصطفی برگشت و به من پیام داد که به دادگاه بروم در آنجا درخواست طلاق توافقی دادیم، باورم نمی شد من که همیشه به خودم می بالیدم، زندگی ام این طور خراب شود.همه فامیل متعجب بودند که چطور کار من به اینجا رسید، دوست نداشتم هیچ جایی بروم خودم را در منزل مادرم حبس کرده بودم. پرس و جوها و نگاههای دیگران برایم خیلی سنگین بود در این مدت خیلی فکر کردم مشکلات زیادی بین من و مصطفی بود و از همه مهمتر تفاوت فرهنگی که داشتیم بیش از همه هر دو ما را آزار می داد؛ اما می دانستم اگر هر دو تلاش کنیم می توانیم جلوی طلاق را بگیریم؛ اما مصطفی تمایلی برای ادامه زندگی نداشت. پس من هم پرچم سفید بالا گرفتم، چون دیگر دلبستگی و شفیتگی به مصطفی نداشتم بالاخره بعد از سه ماه عمر زندگی نوپای مشترک من به سر آمد. حال من با انبوهی از احساسات متضاد رو به آینده به پیش می روم خیلی از چیزهایم را از دست داده ام، اما یک چیز با ارزش به دست آورده ام توانایی تفکر و تعمق.