هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

غروب تنهایی من

غروب تنهایی من



خبرنگار هفته نامه افق کویر در این شماره گفتگویی با یکی از مددجویان مؤسسه خیری در استان یزد انجام داده است. این مددجو در حالیکه تمایلی به معرفی خود نداشت به بیان سرگذشت زندگی اش پرداخت.
 شش ماهه بودم که یک شب از ماه مبارک رمضان سوار بر موتورسیکلت همراه با پدر و مادرم از خانه دایی ام برمیگشتیم که در راه با یک کامیون تصادف می کنیم. پدرم در جا تمام می کند و مادرم بیهوش می شود و من داخل یک جوب می افتم سه روز در جوب بودم تا وقتی که یک موتوری مرا پیدا می کند و به بیمارستان می رساند. مادرم در کما بود؛ وقتی به هوش می آید با رسیدن خبری که پدرم چهل روز است که فوت کرده باز به کما می رود. پس از به هوش آمدن مادرم و برگزاری سال پدرم به کرمان برای زندگی رفتیم. پدرم بندری و مادرم خرمشهری بود؛ اما ساکن یزد بودیم. خانواده پدری ام در یزد ساکن بودند با دیه ای که مادرم گرفت یک آرایشگاه تأسیس کرد که درکنارش پوشاک می فروخت برای من نیز یک خانه خریداری کرد و رهن داد. 
تا اینکه من برای خانواده پدری ام به یزد رفتم با هم در ارتباط بودیم بعد که برگشتم دیدم که یکی از رفقای دایی ام که قبلاً خاطر خواه خاله ام نیز بوده به خواستگاری مادرم آمده بود آنها احتیاج به رضایت من داشتند مادرم گناه داشت من هشت ساله بودم و مادرم تا آن زمان خیلی سختی ها را تحمل کرده بود رضایت دادم؛ اما بعد از مدتی متوجه شدیم که شوهر مادرم معتاد است و این باعث شد در ابتدا دایی و سپس خاله و مادرم نیز معتاد شوند. مشکلاتم بیشتر شده بود خیلی اذیت می شدم تا این که متوجه شدم مادرم باردار است یک پسر بدنیا آورد؛ اما همچنان معتاد بود یک روز دایی ام سعی داشت پولهایی که خانواده پدری ام برای خرید وسایل مدرسه داده بودند را از من بگیرید؛ اما من پول ها را به او نمی دادم تا این که آتش سوزی بصورت نمادین راه انداخت تا پولها را از من بگیرد؛ زمانی که موهایم آتش گرفته بود او هیچ کاری نمی کرد؛ فقط به دنبال پول بود شوهر مادرم با زدن لگد به کمرم مرا به زمین انداخت و خاک ریخت روی بدنم تا آتش خاموش شود؛ سپس مرا به بیمارستان بردند، چون پول نداشتیم و دایی ام پولهایم را گرفته بود شناسنامه ام را گرو گذاشتیم مادرم به خاطر مواد خانه، آریشگاه و همه چیز را فروخته بود برای همین پولی برای بیمارستان من نداشت و در نهایت بخاطر این که ما پولی نداشتیم در بیمارستان زیاد به من رسیدگی نشد و این جای سوختگی که در گردنم می بینید به این دلیل است. مادرم را یک دفعه به خاطر مواد به زندان انداختند. هفت ماه در زندان بود که یکماه آن را به خاطر برادر چهار ماهه ام بخشیده شد در طول شش ماهی که مادرم در زندان بود سختیهای زیادی کشیدم من و برادرم نزد خاله و دایی ام بودیم در همان خانه ای که مادرم اجاره کرده بود. مدتی نزد خانواده پدری ام رفتم؛ اما باز برگشتم تا اینکه با شوهر مادرم دعوام شد، مادرم یا در حال کشیدن مواد بود و یا خواب. پس از آن موضوع زمانیکه رفتم یزد مادربزرگم قیمم شد و نزد او بودم تا این که پدر بزرگم از بند آمد با او اصلاً سازگاری نداشتم او مرا دختری بی ادب می دانست یک روز با پدر بزرگم بحثم شد و او تا نیم ساعت مرا می زد در این حین یک نفر که به خانه پدر بزرگم آمده بود مرا با صورت خونین دید با من در رابطه با مکان خیری که در حال حاضر در آن ساکن هستم صحبت کرد. در ابتدا فکر می کردم مکانی مانند زندان باشد، ولی زمانیکه وارد این محیط شدم با محیط آرام و خوبی روبرو گردیدم. قرار شد پدر بزرگم به خارج برود و برای همیشه من نزد مادربزرگم باشم، ولی هنوز مشخص نیست؛ امیدوارم هر چه به صلاحم هست پیش بیاید چند سال است که مادرم را ندیده ام؛ امیدوارم هر جا که هست خوشبخت باشد. آرزویم این است که به نزد مادرم برگشته و به او کمک کنم، چون خیلی سختی و اذیت کشیده است.