هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

شیرین و طوطی سخن گو

شیرین و طوطی سخن گو



هفته نامه افق کوير قصد دارد در هر شماره يکي از داستانهاي عاميانه را که بیش از 5 نسل از آن گذشته است و تمامی آنها افسانه می باشد و مادربزرگ ها زمانيکه خبري از تلويزيون، راديو، واتساپ و تلگرام نبود در شبهاي سرد زمستان براي نوه هاي خود تعريف مي کردند را براي بهره مندي شما خوانندگان درج نمايد. 
در یک شهر مرد بازرگانی زندگی می کرد که دختری به نام شیرین داشت. شیرین یک طوطی سخن گو داشت. او هر روز با طوطی حرف می زد، خیلی این دختر به طوطی اُنس گرفته بود، یک روز پدرش گفت: دخترم می خواهم که با کشتی خودمان به مسافرت برویم. شیرین گفت: پدر جان! اگر اجازه بدهی تا طوطی ام را با خود بیاورم به این سفر می آیم. پدرش اجازه داد و با کشتی به مسافرت رفتند. شب هنگام کشتی را به کنار ساحل بردند تا در جنگل استراحت کنند، همه خوابیدند،صبح زود شیرین بیدار شد، با خود گفت: بروم در جنگل کمی تفریح و گشت و گذر کنم. ناگهان گوریل او را بلند کرد و به خانه اش برد؛ وقتی پدر و مادر شیرین و طوطی سخن گو از خواب بیدار شد. دیدند شیرین پیدا نیست. هر چه صدایش زدند، شیرین کجایی؟ چیزی نشنیدند، سه روز در جنگل به دنبال شیرین گشتند، ولی او را پیدا نکردند.گمان کردند که حیوانی او را خورده است. پدر و مادر شیرین به شهر خود بازگشتند، ولی طوطی سخن گو گفت من تا شیرین را پیدا نکنم، برنمی گردم، طوطی هر روز در جنگل به دنبال شیرین می گشت؛ در حالی که شیرین در خانه گوریل بود و از بچه گوریل نگهداری می کرد. شیرین هر روز در نزدیکی خانه گوریل کمی دانه می ریخت تا شاید طوطی او را پیدا کند، یک روز طوطی به دانه ها رسید فهمید که شیرین زنده است، کمی از دانه ها را خورد و اطراف را گشت، مدام صدا می زد شیرین کجایی؟ تا عاقبت شیرین را پیدا کرد با دیدن هم خیلی گریه کردند، طوطی گفت: شیرین فرار کن. شیرین گفت: اگر فرار کنم و گوریل مرا بگیرد، قسم خورده است که چشم هایم را بیرون می آورد، من باید آنجا بمانم و بچه گوریل را بزرگ کنم، شب وقتی گوریل در خواب بود، طوطی گفت: شیرین بیا فرار کنیم و پا به فرار گذاشتند، تا اینکه پای شیرین در علفها گیر کرد و به زمین خورد، با این صدا گوریل از خواب بیدار شد، فهمید که شیرین فرار کرده است، به دنبال شیرین می دوید، طوطی نیز بالای سر شیرین پرواز می کرد، شیرین به رودخانه رسید، چون شنا کردن بلد بود، خود را در رودخانه انداخت، گوریل هم چوبی برداشت و در رودخانه انداخت و خود را به چوب گرفت و به دنبال شیرین فرار کرد، وقتی هر دو به آن طرف رودخانه رسیدند، شیرین فرار کرد و مدام صدا می زد کمک کمک تا اینکه میمون به شیرین رسید، شیرین به زمین خورد، همین که چنگال های خود را می خواست به چشم شیرین فرو کند، ناگهان پیرمردی چوب دستی خود را به سر گوریل زد و شیرین را نجات داد، این پیرمرد در جنگل گیاهان دارویی می چید تا به مردم شهرش بفروشد به شیرین گفت: کمکم کن تا زودتر کارم تمام شود و تو را به شهر خوت ببرم، شیرین و طوطی خیلی خوشحال بودند که از دست گوریل خلاص شده بودند، پیرمرد کارش که تمام شد، شیرین و طوطی را با قایق به شهر برد، وقتی مرد بازرگان دخترش را سالم دید، خیلی خوشحال شد و از پیرمرد تشکر کرد که جان دخترش را نجات داده است و کشتی بزرگی که داشت به پیرمرد داد، شیرین و طوطی سخن گو در کنار پدر و مادرش به زندگی خود ادامه دادند.