هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

شاهـزاده و اژدهـا

شاهـزاده و اژدهـا



هفته نامه افق کوير قصد دارد در هر شماره يکي از داستانهاي عاميانه را که بیش از 5 نسل از آن گذشته است و تمامی آنها افسانه می باشد و مادربزرگ ها زمانيکه خبري از تلويزيون، راديو، واتساپ و تلگرام نبود در شبهاي سرد زمستان براي نوه هاي خود تعريف مي کردند را براي بهره مندي شما خوانندگان درج نمايد. 
ملوک زارع پور| در روزگاران قدیم پادشاهی زندگی در روزگاران قدیم پادشاهی بود که پسر داشت. یک روز به پسرش گفت: فرزندم چرا داماد نمی شوی؟ من آروزی دامادی تو را دارم، شاهزاده گفت: پدر جان غصه نخور، به شهر دیگری می روم و با دختر پادشاه آن شهر ازدواج می کنم و تو را خوشحال می کنم. روز بعد شاهزاده، سوار اسبش شد و به طرف شهر دختر پادشاه به راه افتاد. در بین راه به یک جنگل سرسبزی رسید که یک رودخانه آب داشت با اسبش کنار رودخانه رفت تا آبی به سر و صورتش بزند و اسبش را آب دهد، ناگهان چشمش به دختر زیبایی افتاد که در آب شنا می کرد. به دختر گفت: ای دختر تو جنی یا انسی یا آدمیزادی. دختر درجواب گفت: من نه جنم و نه انس، ولی آدمی زادم. شاهزاده گفت: با من به شهر من بیا، من با تو ازدواج می کنم. دختر قبول کرد و همراه شاهزاده به شهر آمد. پدرش خیلی خوشحال شد که به این زودی عروس به خانه اش آمده است. شاهزاده با دختر ازدواج کرد و جشن بزرگی در شهر به پا شد و پادشاه به همه مردم شام داد، در دوران قدیم که برق نبود و همه به پشت بام می رفتند و در آنجا می خوابیدند، این دختر که اژدها بود و خود را به شکل دختر در آورده بود، نیمه های شب بلند شد، نگاه کرد، دید همه خوابیدند، از بالای پشت بام به پایین آمد و تمام نان های سفره و غذاهای پادشاه را خورد، حتی حوض آب و ماهی های داخل آب را قورت داد و باز گرسنه آمد بالای پشت بام و دوباره به شکل دختر شد و کنار شاهزاده خوابید. صبح که پادشاه و زنش از پشت بام پایین آمدند، دیدند خانه شان خالی شده است و چیزی برای خوردن نیست، ولی در خانه قفل است. پادشاه خیلی ناراحت شد و با خود گفت: چه دزدی بوده است که فقط خوردنی ها را برده است و گفت:تعجبم آبهای حوض و ماهیها چطور شده است. شب بعد پادشاه خواب نمی رفت، دائم با خود فکر می کرد، نیمه های شب بود دختر از خواب بیدار شد و یک نگاه به صورت شاهزاده کرد، دید همه خواب هستند، بلند شد و به شکل اژدها در آمد، یک دار کنار دیوار خانه پادشاه بود، از دار پایین رفت، پادشاه بلند شد و از دیوار خانه به کوچه نگاه کرد، دید اژدهای بزرگی در کوچه می دورد و آتش از دهانش بیرون می آید، پادشاه خیلی ترسید و با خود گفت: این دختر اژدها است و تمام مردم شهرم را می خورد و بعد نوبت به خودم و خانواده ام می رسد، پادشاه آن شب خیلی گریه کرد و خواب نمی رفت. اژده ها که در کوچه می دوید ناگهان مردی را با شترش دید که بار زغال داشت و به خانه می رود، اژدها آن مرد را بلعید و شترش را تکه تکه کرد و خورد و زغال ها را در کوچه ریخت، دوباره آن شب اژدها به خانه برگشت به شکل دختر شد و در کنار شاهزاده خوابید، صبح که شد مردم شهر به پادشاه خبر دادند که مردی با شترش در کوچه ناپدید شده است، پادشاه خیلی ناراحت بود و غصه می خورد، یواشکی به زن و دخترش گفت که این دختر اژدها است و پسرم به جای عروس برایم اژدها آورده است. به شاهزاده چیزی نگفتند، اژدها که شب ها خواب نمی رفت و دنبال طعمه می گشت تا ظهر از پشت بام پایین نمی آمد، هر چه قدر مادر شوهر صدایش می کرد، عروس بیا پایین، جواب نمی داد و روز هم چیزی نمی خورد، این قدر دهان این دختر بو می داد که شاهزاده از بوی دهان این دختر عذاب می کشید و با خود می گفت: دختر به این قشنگی، چرا باید این قدر دهانش بدبو باشد. شب سوم شد، دختر نیمه های شب بیدار شد و یک نگاه به صورت شاهزاده کرد و به شکل اژدها درآمد، اژدها از دار پایین رفت، زن و دختر پادشاه دیدند که شعله آتش از دهانش بیرون می رفت و دنبال طعمه می گشت، همه خیلی ترسیده بودند و گریه می کردند، اژدها به خانه پیرزنی رفت و آن پیرزن و دو فرزندش را بلعید و به خانه برگشت، اژدها از دار بالا آمد و به شکل دختر شد و کنار شاهزاده خوابید، صبح که شد به پادشاه خبر دادند که پیرزن با دو فرزندش ناپدید شده اند. پادشاه آن روز مجبور شد به شاهزاده بگوید که این دختر را از کدام شهر آورده ای. شاهزاده گفت: این دختر را در رودخانه پیدا کرده ام، پادشاه گریه کرد و قضیه را برای شاهزاده تعریف کرد، شاهزاده هم از ترس گریه کرد، زیرا خود را گناه کار می دانست، شب شد، نیمه های شب دختر بیدار شد و یک نگاه به صورت شاهزاده کرد، دید همه خواب هستند، به شکل اژدها درآمد و از دار کنار دیوار خانه پایین رفت، شاه و شاهزاده و مادر و خواهرش اژدها را از دیوار خانه دیدند، همه خیلی ترسیده بودند. اژدها دو نفر دیگر را بلعید و به خانه برگشت و به شکل دختر شد. همین که آمد کنار شاهزاده بخوابد، شاهزاده بدنش لرزید، دختر شک کرد و گفت شاهزاده چرا لرزیدی؟ شاهزاده گفت: خواب دیدم یک سگ سیاهی دنبالم می کند و می خواهد مرا گاز بگیرد، دختر گفت: نترس من در کنارت هستم، صبح شد هر روز خبری برای پادشاه می آوردند و پادشاه برای مردم شهرش ناراحت بود و شاهزاده خود را مقصر می دانست. تا این که یک روز پادشاه در خانه نشسته بود و زانوی غم به بغل گرفته بود، درویشی به در خانه شاه آمد و گفت: ای پادشاه چه غصه داری که این قدر ناراحت هستی. پادشاه گفت: ای گل مولا دست روی دلم نذار، پسرم به جای عروس برایم اژده ها به خانه آورده است و این اژدها هر شب مردم شهرم را می بلعد و کم کم نوبت به خودم می رسد، درویش گفت: پادشاه غصه نخور، من راه چاره اش را به شما یاد می دهم. در طویله خانه ات چاهی به اندازه چهل متر بکنید و چهل بار هیزم از صحرا بیاورید و در چاه بریزید. هیزم ها را آتش بزنید و سر این چاه یک تنور بگذارید. خمیری درست کنید و دختر را صدا بزنید و بگویید که پادشاه می خواهد به سفر برود، اصرار کنید که یک کلوچه کوچک برایتان این دختر به دیوار تنور بزند وقتی قبول کرد، همین که خم شد کلوچه را به دیوار تنور بزند، کنیزها دو پایش را بگیرند و او ر در چاه آتش فرو کنند و در تنور را با یک سینی بزرگ ببندید و از خانه فرار کنید.درویش مزد خوبی گرفت و رفت. پادشاه همین کار را کرد و تنور را برای پخت نان آماده کرد، به دختر اصرار کردند که پادشاه می خواهد از دست تو کلوچه ای بخورد. دختر گفت: چشم هایم به آتش حساس است و می سوزد. گفتند فقط کلوچه را به دیوار تنور بزن، ما خودمان نان را در می آوریم. دختر این کار را کرد و کنیزها دو پایش را گرفته و در آتش تنور فرو کردند. اژدها در تنور سوخت و نابود شد. پادشاه و خانواده اش در تنور را بستند و از خانه فرار کردند، بعد از سه روز درویش آمد، درتنور را باز کرد و شمش طلا را برداشت و فرار کرد. یک هفته بعد پادشاه و زن و بچه اش به خانه برگشتند، دیدند در تنور باز است، خیلی ترسیدن خیال کردند اژدها فرار کرده است، ولی وقتی نگاه در داخل تنور کردند، دیدند جای چهار انگشت اژدها بر دیوار تنور چسبیده و به شکل طلا در آمده است، ناخن های طلا را پادشاه از تنور بیرون آورد، دستش به سینی در چاه خورد، سینی طلا شد. انگشتهای طلا را به هر چیز می زد، طلا می شد. پادشاه فهمید که درویش شمش طلا را برده است. خیلی خوشحال شد و این موضوع را به کسی نگفت. پادشاه و خانواده اش با آرامش در کنار هم به زندگی خود ادامه دادند و دختر وزیر شهرشان را به عقد شاهزاده در آوردند، پادشاه دیگر پیر شده بود، شاهزاده به جای پدرش به تخت شاهی نشست و خداوند به او چند فرزند داد و همیشه خدا را شکر می کردند که از شر اژدها خلاص شده اند.