هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

سوءظن به همسر

سوءظن به همسر



ناگهان از خواب پریدم دیدم آزاده سرجایش نیست، دلم ریخت از جا پریدم کجا رفته؟ بلند شدم داد زدم آزاده کجایی؟ آزاده از اتاق پریا دوید بیرون و گفت: چه خبره! چرا نصف شبی داد می زنی؟ با عصبانیت گفتم: دوباره کجا رفتی چرا نمی گذاری آب خوش از گلویم پایین برود؛ چرا نمی گذاری با خیال راحت بخوابم. آزاده گفت: پریا تب داشت رفتم نگاهش کنم و از ادامه صحبت کردن امتناع کرد و رفت داخل آشپزخانه و لیوان آبی برایم آورد؛ احساس کردم می خواهد چیزی را از من پنهان کند و مرا گول بزند. گفتم آزاده با زبان خوش گوشی همراهت را بده ببینم. گفت: مسخره کردی دوباره شروع کردی، گوشی ام روی کابینت آشپزخانه است. گفتم: آهان فهمیدم، رفتی برای من آب بیاوری که گوشیت را بگذاری آنجا! چرا اذیتم می کنی؟! مثل برق رفتم سراغ گوشیش را نگاه کردم دیدم شماره ای نیست. معلومه پاک کرده. اعصابم خیلی خرد شد. مثل همیشه بحث مان بالا گرفت. آزاده هم مثل همیشه شروع کرد به گریه کردن و رفت خوابید. من هم روی مبل دراز کشیدم تا صبح نتوانستم بخوابم فکرهای مختلف هجوم آوردند به مغزم. آزاده با چه کسی تلفنی صحبت می کرده؟ چرا نصفه شبی؟! آخر با من چه مشکلی دارد که رفته سراغ فرد دیگری؟ چرا به بچه مان رحم نمی کند؟ چند بار نگاهش کردم دیدم خواب نیست و گریه می کند.
احساس می کنم گریه هایش هم بازی است برای مظلوم نمایی. تا صبح زندگی ام را مثل فیلم سینمایی از جلو چشمانم گذارندم تا ببینم اشتباه من کجا بوده که آزاده به من خیانت کرده، خانواده پدری ام خیلی مذهبی و سنتی بودند و نگاه به نامحرم و گفت وگو  با جنس مخالف از نظر آنها بسیار مضموم و زشت بود، همیشه در مهمانی هایمان زن ها و مردها جدا بودند. حدوداً 17، 18 ساله بودم که منیره زن داداش بزرگم به برادرم خیانت کرد و با مرد دیگری رابطه برقرار کرد و چند نفر برای داداشم خبر آوردند که وقتی سرکار هستی همسرت با مرد دیگری رابطه دارد برادرم هم پس از کلی دعوا و کتک کاری بعد از 2الی 3 ماه زنش را طلاق داد، برادرم داغون شد، ولی من هرگز نمی توانستم بفهمم چطوری برادرم متوجه نشده بود که زنش دارد به او خیانت می کند، از بی عرضگی برادرم بدم می آمد که اینقدر به زنش اعتماده کرده بود و سرش را مثل کبک زیر برف کرده بود، ناگهان متوجه شده بود که هر نقشی زده بر آب زده و زندگی اش از دست رفت.
من 22 سالم بود که تصمیم گرفتم ازدواج کنم؛ اما خیلی می ترسیدم به همین دلیل به خواهرها و مادرم سپردم هیچ چیز جز پاکدامنی برایم مهم نیست، فقط دختری پیدا کنید که بتوانم به او اعتماد کنم تا قضیه برادرم پیش نیاید، بلافاصله مادرم آزاده را پیشنهاد داد، آزاده هم کلاس خواهر کوچکترم در دانشگاه بود.چند هفته ای زیر نظرش گرفتم همه چیز خوب بود. من هم شرایطم خوب بود، فوق دیپلم داشتم و در سنگ آهن مشغول به کار بودم، خانه ام هم نیم ساز بود، رفتم خواستگاری خانواده آزاده، آنها قبول کردند، ما به عقد یکدیگر درآمدیم، از همان اول قضیه برادرم را برای آزاده تعریف کردم، گفتم نقطه ضعف من همین است، در زندگی هر کار بتوانم برایت انجام می دهم؛ فقط می خواهم در زندگی خیالم از جانب شریک زندگی ام راحت باشد و بتوانم به او اعتماد کنم.
خلاصه اوایل آزاده هر جا می خواست برود از من اجازه می گرفت و با هم می رفتیم هر وقت آزاده مهمانی می رفت من خوشم نمی‌آمد در جمع صحبت کند یا بخندد، این را چند بار به او تذکر دادم، او گوش می کرد،تا اینکه بعد از دو سال رفتیم خانه خودمان و زندگی مشترکمان را شروع کردیم.
آزاده که می خواست از خانه بیرون برود زنگ می زد، ذهنم مشغول بود که آیا واقعاً همان جایی که می گوید می رود، بعد به او می گفتم؛ وقتی بر می گردی هم به من خبر بده، او گوش می کرد چند بار گفت: مسعود خیلی ناراحت می شوم که اینقدر من را چک می کنی، من در جواب می گفتم: ناراحتت هستم، از بس که دوستت دارم نمی خواهم مشکلی برایت پیش بیاید، بعد از دو سال صاحب دختر زیبایی به نام پریا شدم، آزاده دیگر مثل قبل به حرفهایم گوش نمی داد، می آمدم خانه می دیدم در خانه نیست، وقتی برمی گشت می گفت: رفتم از مغازه خرید کنم، من نیز از او ناراحت می شدم، افکار زیادی به ذهنم می آمد، مدام می ترسیدم من هم به سرنوشت برادرم دچار شوم، سرکار که بودم مدام دلم شور می زد، از دوست و آشنا هم پی در پی می شنیدم که فلان زن به شوهرش خیانت کرده، همین ها باعث شد عزمم را جزم کنم  نگذارم آزاده از دستم برود، من با جان ودل دوستش داشتم، زندگی بدون او را نمی توانستم تصور کنم، به همین دلیل شبها که می خوابیدم موبایل آزاده را برمی داشتم و تماس ها و پیامک های او را چک می کردم، وقتی سرکار می رفتم تا ظهر چند بار با او تماس می گرفتم.
برای بیرون رفتن از خانه هم با هم می رفتیم، از نظر اقتصادی همه چیز برای زندگی ام تهیه کرده بودم، گاهی آزاده اعتراض می کرد که چرا به اوشک دارم، چندین بار خانواده اش با من صحبت کردند که اصلاً آزاده، آزاد نیست، من چند روزی آزادش می گذاشتم، اما باز هم دلم شور می افتاد که رفتارهای آزاده مشکوک است، باید حواسم را جمع کنم، اخیراً مدام این افکار به ذهنم می آمد که آزاده مخفی کاری می کند، مثلاً سرکار که هستم به او زنگ می زدم گوشی ام را جواب نمی داد به هر بهانه ای هر روز می خواهد به خانه مادرش برود....
در همین افکار غوطه ور بودم که نمی دانم چطور خوابم برد صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم آزاده نیست،
.ادامه دارد....