هفته نامه هفته نامه

بازگشت به صفحه کامل
« بازگشت

سوءظن به همسر( قسمت دوم)

سوءظن به همسر( قسمت دوم)



دیدم آزاده نیست. از جا پریدم، دنبالش گشتم، دیدم نه آزاده در خانه است و نه پریا. سردرگم شدم نمی دانستم چکار کنم، گوشی را برداشتم، به سرعت شماره آزاده را گرفتم، صدای گوشی آزاده که به صدا درآمد توجهم را به کابینت آشپزخانه جلب کرد، دیدم گوشی اش را جا گذاشته، شماره منزل مادرش را گرفتم چند بوق خورد، مادرش گوشی را برداشت و گفت: آزاده خانه آنهاست؛ اما نمی خواهد با من حرف بزند، من هم اصرار کردم، مادر آزاده صدایش را بالا برد و شروع کرد به گله و شکایت، گفتم که آزاده رفتارهای مشکوکی دارد و کاری نمی کند که اعتماد من را جلب کند؛ لطفاً نصیحتش کنید و بگویید آماده شود برای بردنش می آیم؛ اما مادرش امتناع کرد و با عصبانیت گوشی را قطع کرد.
من هم عصبانی شدم و رفتم سرکار با خودم گفتم: نمی گذارم هر کار دلش خواست بکند تا ظهر نفهمیدم سرکار چکار می کنم با یکی از دوستان صمیمی ام صحبت کردم او هم گفت: مسعود دوره خیلی خراب شده؛ اگر مواظب زندگی ات نباشی همه چیز از دستت می رود حواست را جمع کن. با گفته های دوستم مصمم تر شدم بعد از ظهر بود که رفتم در خانه آنها. پدر آزاده آمد دم در خانه و با تندی با من رفتار کرد و من هم حرف هایم را به او زدم پدر آزاده خیلی عصبانی شد و شروع کرد به پرخاشگری من هم نشستم روی موتورم و رفتم دو سه روز گذشت. افکارم مرا رها نمی کردند داشتم دیوانه می شدم. هر لحظه با خودم فکر می کردم که الآن آزاده کجاست و افکار مختلفی به ذهنم هجوم می آوردند و بعد از سه روز به خانه مادرم رفتم و قضیه را تعریف کردم. مادرم باور نمی کرد و شروع کرد به گریه و گفت خدایا این چه بخت و اقبالی بود برای پسران من، هیچ دردی بدتر از این نیست در همین حین برادرم از راه رسید و با اینکه نمی خواستم بویی ببرد از قضیه مطلع شد و گفت برادر سریع دست به کار شو و امشب برو دنبال آزاده و به خانه برگردانش تا همه چیزت را از دست نداده ای. من گفتم: رفتم فایده ای نداشته. قرار شد آن شب به اتفاق مادر و پدرم به خانه شان بریم. آن شب رفتیم به خانه آنها. پدر و مادر آزاده بسیار گرفته بودند و خیلی سرد صحبت می کردند پدرم سرصحبت را باز کردند. پدر آزاده به سرعت عصبانی شد و گفت: من یک عمر با آبرو زندگی کرده ام و دخترم از گل پاک تر است، ولی مسعود شکاک است و دخترم را بی مورد تحت فشار قرار داده و زندگی اش را تلخ کرده مادر آزاده اضافه کرد مسعود آقا رفتارهای شما غیر عادی است زن و شوهری که به هم اعتماد نداشته باشند به هیچ دردی نمی خورند. مادرم حرف مادر آزاده را قطع کرد و گفت: همین حرف ما هم همین است آزاده کاری کرده که اعتماد مسعود از بین رفته... و این بحث بین خانواده من و آزاده ادامه پیدا کرد و در آخر به جایی رسید که من و پدر و مادرم با عصبانیت از خانه آنها بیرون آمدیم. از عصبانیت و خشم به خودم می لرزیدم و گفتم کار به جایی رسیده به جای اینکه آزاده را نصیحت کنند حمایتش هم می کنند آخر در زندگی چه کمبودی برایش گذاشته ام. آن شب تا صبح سرم داشت از فشار افکار وحشتناک منفجر می شد دلم برای پریا پر می زد و نگران دخترم بودم، حتی صبح نتوانستم سر کار بروم. از آن قضیه دو ماهی گذشت چند بار دیگر دوستان و آشنایان من پا پیش گذاشتند تا آزاده سر زندگی اش برگردد؛ اما آزاده به هیچ وجه راضی نمی شد که با شرایط قبل به زندگی با من ادامه دهد. تا اینکه به توصیه یکی از دوستانم به دادگاه رفتم و تقاضای تمکین کردم از دادگاه پرونده ام را به مرکز مشاوره بهزیستی ارجاع داده شد برای من و آزاده جلسه مشاوره تشکیل شد من شروع کردم به صحبت و گفتم که آزاده را چقدر دوست دارم زندگی ام را دوست دارم و همه لوازم آسایش خانواده ام را فراهم کرده ام و در مقابل رفتارهای آزاده را نیز توضیح دادم و بعد آزاده شروع کرد به صحبت که من زندگی اش را تلخ کرده ام و گفت من مدام به او شک می کنم جلسات مشاوره ما ادامه پیدا کرد. یک روز قرار بود من تنها به مشاوره بروم مشاوره شروع کرد به صحبت کردن که گاهی افکاری به ذهن ما می رسد که افکار نادرستی هستند این افکار بر روی احساسات و رفتار ما اثر می گذارد؛ مثلا ممکن است یک اتفاق خیلی عادی در زندگی شما رخ دهد مثلاً شما از سرکار به همسرت تلفن بزنی و او جواب ندهد شاید به دلایل مختلف همسرت نتوانسته جواب دهد و فکر شما می رود به سمت یکی از بدترین دلیل ها و به دنبال این فکر بد شما احساس های ناخوشایندی را تجربه خواهید کرد؛ مثلا خشمگین می شوید یا غمگین؛ وقتی به منزل برگشتید به خاطر این خشمی که دارید ممکن با همسرتان بدرفتاری یا پرخاشگری کنید.رفته رفته این افکار زندگی شما را تحت تأثیر قرار داده در صورتی که این افکار به صورت غیر ارادی به ذهن شما هجوم می آوردند و ذهنتان را درگیر و باعث می شود زندگی را به کام خودتان و کسانی که دوست دارید تلخ کنید. مشاور به صحبت هایش ادامه داد و من بیشتر و بیشتر جا می خوردم؛ یعنی ممکن است مشکل از ذهن من باشد و در این مدت من زندگی مشترکمان را خراب کرده باشم. من ابتدا قبول نکردم که مشکل از من باشد؛ اما مشاور ادامه داد و در آخر از من خواست به روانپزشک مراجعه کنم و اطمینان حاصل کنم که مشکل از افکار نادرست من است یا از رفتارهای آزاده؛ وقتی از جلسه مشاوره بیرون آمدم دنیا برایم تیره و تار شد گیج شده بودم. چند روز با خودم کلنجار رفتم بالاخره تصمیم گرفتم به روانپزشک مراجعه کنم بعد از اینکه کلی با روانپزشک صحبت کردم و او سوالهای متعددی از من پرسید. به من گفت:مثل چربی و قند خون که ممکن است بالا و پایین بیاید و اثراتی بر بدن بگذارند در خون ما مواد شیمیایی دیگری هستند که بالا و پایین آمدن آنها باعث اثر بر روی سیستم تفکر ما می شود؛ مثلا باعث می شود اتفاقی که خیلی عادی است خیلی بد و خطرناک برداشت شود در مورد شما هم همین اتفاق افتاده است شما رفتارهای همسرتان را که خیلی مشکوک و بد برداشت می کردید در صورتی که آن رفتارهای خیلی عادی بودند شما باید مدتی تحت نظر من دارو صحبت کنید تا تعادل مواد شیمیایی خونتان برقرار شود و در درجه اول خودتان از شر این افکار مزاحم راحت شوید و بعد بتوانید رابطه تان با همسرتان را بهبود بخشید و همچنین به روانشناس هم مراجعه کنید. بعد از ترک مطب روانپزشک به منزل مادرم رفتم و قضیه را تعریف کردم مادرم اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: پسرم این داروها اثر بدی بر تو می گذارد همه از این داروها بدگویی می کنند می ترسم این داروها را بخوری و وابسته شوی. مردد بودم به حرف مادرم گوش دهم یا دکتر. فردای آن روز دوبار به پزشک مراجعه کردم او به من اطمینان داد که داروهای جدید اثرات بسیار خوبی دارند و عوارض آنها بسیار کم است و به هیچ عنوان اعتیاد آور نیستند و بعد از یک دوره مصرف کم کم داروهایت قطع می شود از آن روز من شروع کردم به مصرف دارو، حالا باید دل آزاده را به دست می آوردم؛ چراکه در این مدت ناخودآگاه او را خیلی اذیت کردم.